بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

شهر ما

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۰۳ ب.ظ

شهید

تقدیم به گمنامان زمینی...یا همان مشهوران آسمانی

ماجرا این است ....

وقتی هوای شهر نفس گیر می شود و تو را برای تنفس می برند کربلای ایران ... و آنجا با روضه ی حسین (ع)نفس تازه می کنی ...

دم ... بازدم ....دم ...بازدم ....

و وای از وقتی که بعد از روضه ی وداع بر می گردی به آغوش شهر ...

می خواهی فریاد بزنی ! "گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را" اما دریغ که نفسی بالا نمیاد و اینبار فقط :

دم... "بدون بازدم " وسکوت .. سکوت ..سکوت

 

 

کاملا با ربط: گفتم مادر پایت درد می کند مثل طلائیه همین پائین نزدیک اتوبوس بشین ... گفت : مادر شلمچه پا دردم خوب می شه ...پسرم اون بالا منتظر مادرشه ...

همین جوری نوشت ...

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۰، ۰۲:۲۲ ق.ظ

 

دوکوهه

...

اصلا انگار دلم هیچ به دنبال تو نیست ....صبح تا به شبم را مرور می کنم ....همه و همه را .... چقدر جالبست حجم بودن من چقدر بیشتر است از نبودن تو ... راست می گویم که بدانی و می دانم که می دانی ... من دگر آن نوکر خوب و قدیمی نیستم و این منم آن که یدک می کشد اسم نوکری تو را ....نگاه دیگران را به تماشای بچه حزب اللهی ...این نبودنت در من سخت گرفتارم کرده ....وقتی میان هجوم افکارم دستی به صورت می کشم و متوجه محاسن صورتم می شوم بیشتر به فکر می روم که ای داد این همان کودک خردسال مکبر نماز مسجد است !؟ ای بابا ...! چه زود بزرگ شد ....چه قدر ....به ساعت روی دیوار نگاه ....چه قدر زود دارد دیر می شود ... وباز تکرار می کنم "دارد جوان سینه زنت پیر می شود " ...من ...من ... من ... مخلص کلام می نویسم "د ی د ا ر " من که توان ندارم ... تو بیا فاصله ها را بردار ... .

" عازم هستم و مدتی نخواهم بود  ...محتاج دعایتان ... .

راستی یادم رفت " للحق " .

 

خداحافظ ای برادر زینب ....

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۱۰ ب.ظ

... گوشه ای آرام می نشینم و ارام به فکر فرو می روم ...

چند روزی به غروب ماه صفر نمانده و یک به یک روزهای این دو ماه را مرور می کنم .........

و می رسم به انتها که باید پیراهن عزایم را در بیاورم .... حال این منم که مانده ام چه کنم

هاج و واج ...یا حاج و واج ... هنوز غم حسرت کربلا ....

دفترم را مرور می کنم ...

مخلص حرف دلم را پیدا می کنم .... و می نویسم :

باشد قرار و وعده ی ما جنت الحسین ....دنیا برای سینه زدن جایمان کم است  .

صفر

"میم مثل مادام لی فیگارو! "

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۱۴ ب.ظ

للحق

.... چند روزیست ذهنم در گیر اصغر فرهادی و همان خانم بازیگر است لیکن خواستم تا مطبی ....که سید محمد کار را برایم آسوده کرد و قلمش نوشت آنچه در دل من  امثال من می گذرد ................

 

حتما بخوانید ! لینک وب سید محمد

 

کاملا با ربط : با سیمرغ گریختن هنر نیست، بی بال پریدن هنر است