بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

برخی از آیات قرآن درباره ی حجاب

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۰، ۰۷:۲۲ ب.ظ

برخی از آیات قرآن درباره ی حجاب

آیه ی 32 سوره ی الاحزاب خطاب به زنان مسلمان می فرماید: ای زنان پیامبر شما مانند زنان دیگر نیستید، اگر خداترس و پرهیزکار باشید پس زنهار نازک و نرم با مردان سخن نگویید مبادا آنکه دلش بیمار (هوا و هوس) باشد به طمع افتد، بلکه متین و درست سخن گویید.

آیه ی 33 سوره ی الاحزاب خطاب به زنان مسلمان می فرماید: و در خانه هایتان بنشینید و آرام گیرید (بی حاجب و ضرورت از منزل بیرون نروید) و مانند دوره ی جاهلیت پیشین آرایش و خودآرایی نکنید و نماز به پا دارید و...

آیه ی 53 سوره ی الاحزاب می فرماید: ...و هرگاه از زنان متاعی می طلبید از پس پرده طلب نمایید که حجاب برای آنکه دلهای شما و آنها پاک و پاکیزه بماند بهتر است و...

آیه ی 55 سوره ی الاحزاب کسانی که بر زنان محرم هستند را ذکر کرده و می فرماید: و زنان را باکی نیست که بر پدران و فرزندان و برادران و فرزندان برادران و فرزندان خواهران و زنان مسلمان و کنیزان ملکی بی حجاب و بدون پوشش در آیند. (و از غیر اینها باید احتجاب کنند) *این آیه برای محرمان زنان مجرد بوده و کلیه ی محرمان در آیه ی 31 سوره ی نور در پایین تر ذکر شده است*

آیه ی 59 سوره ی الاحزاب می فرماید: ای پیامبر به زنان و دختران خود و به زنان مومن بگو که خویشتن را (به چادر) بپوشانند که این کار برای اینکه شناخته شوند (به ایمان دار بودن) و اذیت و آزار نکشند (از تعرض و جسارت آزار نکشند) بر آنان بهتر است و...

آیه ی 30 سوره ی نور می فرماید: بگو: مومنین چشمهایتان را از نگاه ناروا بپوشانند و از فروج و اندامشان را محفوظ دارند که این بر پاکیزگی شما بهتر است و البته خداوند به هر چه انجام دهید کاملا آگاه است.

آیه ی 31 سوره ی نور می فرماید: و بگو به زنان مومن تا چشمها را از نگاه ناروا بپوشانند و فروج و اندامشان را محفوظ دارند و زینت و آرایش خود را جز آنچه قهراً ظاهر می شود آشکار نسازند و باید خود را بپوشانند و جمال خود را آشکار نسازند جز برای شوهران خود و پدران شوهر و پسران و پسران شوهر و برادران خود و پسران برادر و پسران خواهر خود و زنان و کنیزان ملکی و اتباع و اطفالی که هنوز بر مسائل زنان آگاه نیستند و آن طور پای به زمین نزنند که خلخال و زیور پنهان پاهایشان معلوم شود و...

آیه ی 60 سوره ی نور می فرماید: و زنان سالخورده که امید ازدواج ندارند بر آنان باکی نیست اگر زینت خود را ظاهر کنند و یا جامه های خود را (مانند چادر و روپوش) نزد نامحرمان بردارند و اگر باز عفت برگزینند بهتر است و...

احادیث و سخنان پیامبر اکرم (ص) پیرامون حجاب:

هر زنی که خود را بیاراید و خوشبو کند و از منزل خارج شود در حالیکه شوهرش به اینکار راضی باشد، خداوند برای هر قدمی که زن بر می دارد برای شوهرش خانه ای در دوزخ بنا خواهد کرد (پیامبر اکرم«ص»)

اگر زن براى غیر شوهر، خود را آرایش نمود، لازم است خداوند او را با آتش بسوزاند (پیامبر اکرم«ص»)

نسبت به زنان مردم، عفیف باشید تا زنان شما عفیف بمانند (پیامبر اکرم«ص»)

زنان در خانه به جایی که بر کوچه و بازار اشراف داشته باشند نروند، چرا که نگاه مردان به آنها خیره می‌شود. به آنان سوره نور را بیاموزید چون در این سوره از تحریم و عقوبت زنا و نیز از اجتناب نگاه به نامحرم سخن به میان آمده است (پیامبر اکرم«ص»)

*شاید برداشت غلطی از این حدیث در ذهن بوجود آید که پیامبر اکرم بیرون رفتن زنان از خانه را نهی کرده باشند، در صورتیکه اینچنین نیست. بلکه مقصود حضرت این بوده است که زنان در خانه وقتی بدون پوشش کامل هستند در جایی (مانند تراس یا پشت بام یا در حیاط خانه وقتی در باز است و...) قرار نگیرند که در معرض دید نامحرمان باشند*

کسی که خود را شبیه غیر مسلمان درآورد، از ما نیست (پیامبر اکرم«ص»)

هر خانمی که خود را معطر و خوشبو کند (عطر بزند) و سپس از خانه خارج شود ، همواره مورد لعنت خدا و ملائکه خواهد گرفت، تا وقتی که به خانه برگردد، هرچند برگشتش به خانه طول بکشد (پیامبر اکرم«ص»)

در آخر الزمان، مردانی پیدا می شوند که زنانشان در عین لباس پوشیدن لخت وعور هستند و بر سرشان چیزی همانند کوهان اشتران لاغر است، آنها عطر بهشت را نمیشنوند، انها را لعنت کنید که آنها از رحمت خدا به دور هستند (پیامبر اکرم«ص»)

*در این روایت مقصود همان کسانی هستند که امروزه با پوشیدن لباسهای تنگ و بدن نما علیرغم اینکه لباس به تن دارند اما حجم بدن آنان کاملا پیداست و با اینگونه پوشش چشم هر ناظر سست ایمانی را به خود جلب کرده و موجبات گسترش فحشا و منکرات میشوند*

سه گروه, هرگز داخل بهشت نمی شوند که گروه اول زنانی هستند که خود را درلباس وحرکات و امور دیگر شبیه مرد می سازند (پیامبر اکرم«ص»)

خداوند شما را از عریان شدن نهی کرده است پس شرم کنید از فرشتگانی که همراه شما هستند همان گرامیانی که از شما جدا نمی شوند مگر هنگام قضای حاجت و خلوت کردن با همسر (پیامبر اکرم«ص»)

هلاکت زنان امت من در دو چیز است: طلا و لباس نازک (پیامبر اکرم«ص»)

در آخر امت من, مرد نماهایی هستند که سوار بر وسایل نقلیه خود, بر در مساجد پیاده می شوند. زنان اینان, پوشیده هایی برهنه اند که موهایشان برآمده است. این ها زنان نفرین شده اند (پیامبر اکرم«ص»)

برای زن جایز نیست مچ پایش را برای مرد نامحرم آشکار سازد و اگر مرتکب چنین عملی شد اول اینکه: خداوند سبحان همیشه او را لعنت می کند. دوم اینکه: دچار خشم و غضب خداوند بزرگ می شود. سوم اینکه: فرشتگان الهی هم او را لعنت می کنند. چهارم: عذاب دردناکی برای او در روز قیامت آماده شده است.هر زنی که به خداوند سبحان و روز قیامت ایمان دارد زینتش را برای غیر شوهرش آشکار نمی کند و همچنین موی سر و مچ پای خود را نمایان نمی سازد و هر زنی که این کارها را برای غیرشوهرش انجام دهد دین خود را فاسد کرده و خداوند را نسیت به خود خشمگین کرده است (پیامبر اکرم«ص»)

زر و زیور خود را در منظر و دیدگاه غیرشوهر مگذار و در غیاب شوهر خود را خوشبو مکن و مچ پا را نشان مده اگر چنین کنید دینتان را تباه و خدا را به خشم آورده اید (پیامبر اکرم«ص»)

روسری خود را که جلب نظر می کند نشان مده اگر چنین کنی دینتان را تباه و خدا را به خشم آورده اید (پیامبر اکرم«ص»)

لباسی بپوش که انگشت نمای مردم نشوی و عزت واحترامت هم محفوظ بماند (پیامبر اکرم«ص»)

خانمها نباید جلب توجه کنند و در وسط خیابان ها و جاده نباید راه روند و در کنار دیوار و حاشیه جاده و خیابان حرکت کنند (پیامبر اکرم«ص»)

بین مردان و زنان نامحرم جدایی ایجاد کنید (تا با هم برخورد و تماس نداشته باشند) زیرا هنگامی که آنان رو در روی یکدیگر قرار گرفتند و با هم رفت و آمد داشتند ، جامعه به دردی مبتلا خواهد شد که درمان نخواهد داشت (پیامبر اکرم«ص»)

برای زنی که ایمان به خدا و روز قیامت دارد روا نیست روز یا شب مسافرت نماید در حالی که (مرد محرم) و شوهرش همراه او نباشد (پیامبر اکرم«ص»)

خداوند عزوجل از زنی که چشم خود را از غیر شوهر یا غیر محرم خود پر کند، خیلی خشمگین می گردد و بدون تردید اگر چنین کند خداوند تمام کارهای نیک او را از بین می برد و اگر در بستر غیر شوهرش بخوابد (زنا کند) به عهده خدای متعال است که پس از عذاب نمودن او در قبرش، با آتش او را بسوزاند (در صورتیکه که توبه نکرده باشد ((پیامبر اکرم«ص»)

بهترین زنان شما، زنی است که برای شوهرش آرایش و خودنمایی کند، اما خود را از نامحرمان بپوشاند (پیامبر اکرم«ص»)

احادیث و سخنان حضرت علی (ع) پیرامون حجاب:

در آخرالزمان که بدترین زمان هاست، زنانی هستند که در حالیکه پوشیده اند برهنه اند. لباس نازک و بدن نما به تن دارند، با خودآرایی از خانه بیرون می آیند، آنها از دین بیرون رفته اند و در فتنه ها داخل شده اند. به شهوات تمایل دارند و به سوی لذات نفسانی می شتابند. حرام های الهی را حلال می شمارند. اینان در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار خواهند شد (حضرت علی«ع»)

برشما لازم است لباس ضخیم (بیرون از منزل دربرابر نا محرم) بپوشید هر کسی که لباسش نازک است دین او نیز مثل لباسش ضعیف و نازک است (حضرت علی«ع»)

پوشیده و محفوظ داشتن زن، مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایی اوست (حضرت علی«ع»)

بهترین لباس، لباسی است که تو را از خدا به خود مشغول نسازد (حضرت علی«ع»)

بر شما باد بر پوشیدن لباس ضخیم چرا که هرکس لباسش نازک باشد, دینش نازک است (حضرت علی«ع»)

اختلاط و گفتگو مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف میسازد (حضرت علی«ع»)

احادیث و سخنان امام صادق (ع) پیرامون حجاب:

چشم چرانى، تیرى است مسموم از تیرهاى شیطان؛ چه بسا، نگاهى که حسرت‏هاى طولانى را درپى دارد (امام صادق«ع»)

برای زن جایز نیست که روسری و پیراهنی برتن کند که بدنش را نپوشاند (امام صادق«ع»)

حجاب زن برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر می باشد (امام صادق«ع»)

سزاوار نیست زن مسلمانی، لباسی بپوشد که بدن وی را نمی پوشاند (امام صادق«ع»)

احادیث و سخنان دیگر معصومان پیرامون حجاب:

جایز نیست که زن، خود را شبیه مرد نماید؛ زیرا پیامبر، مردانى را که مشابه زنان مى‏شوند و همچنین زنانى که خود را شبیه مردها قرار مى‏دهند، نفرین کرده است (امام باقر«ع»)

هر کس لباس بپوشد تا مباهات و جلوه گری کند خدا رحمتش را از او باز می دارد (امام رضا«ع»)

برخی روایات پیرامون حجاب:

رسول خدا (ص) از حضرت جبرئیل (ع) سوال نمود که آیا فرشتگان خنده و گریه دارند؟ جبرئیل فرمود: بله (یکی از آنجاهایی که فرشتگان می خندند) زمانی است که زن بی حجابی و بدحجابی می میرد و بستگان او را در قبر می گذارند و روی آن زن را با خشت و خاک می پوشانند تا بدنش دیده نشود. فرشتگان می خندند و می گویند: تا وقتی که جوان بود و با دیدنش هر کسی را تحریک می کرد و به گناه می انداخت (پدر و برادر و شوهرش و... از خود غیرت نشان ندادند) و او را نپوشاندند، ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را می پوشانند!

احمد بن ابی‏نصر بزنطی (که از اصحاب عالیقدر حضرت رضا علیه‏ السلام است) می‏گوید از حضرت رضا سؤال کردم آیا برای مرد جایز است که‏ به موی خواهر زنش نگاه کند؟ فرمود: نه، مگر اینکه از زنان سالخورده‏ باشد. گفتم پس خواهر زن و بیگانه یکی است؟ فرمود بلی، گفتم (در مورد سالخورده) چقدر برای من جایز است نگاه کنم؟ فرمود به موی او و ذراع (از انگشت تا آرنج) او می‏توانی نگاه کنی.

علی بن جعفر فرزند امام ششم است و مرد بسیار جلیل القدری است، از برادرش حضرت موسی بن جعفر علیه السلام می‏پرسد برای مرد چه مقدار جایز است به زنی که محرمش نیست نگاه کند؟ حضرت در جواب فرمود: چهره و کف و جای دستبند.

از امام صادق(ع) سوال شد : آیا آرنج زن تا مچ از قسمتهایی است که باید از نامحرم پوشاند؟ فرمودند: بلی آنچه زیر روسری قرار گیرد و همچنین از محل دستبند به بالا باید پوشانده شود.

رسول اکرم (ص) از اسماء در حالی که جامه های نازک و بدن نما پوشیده بود رو برگرداندند و گفتند: ای اسماء همین که زن به حد بلوغ رسید، سزاوار نیست چیزی از بدن او دیده شود مگر این و آن که اشاره به مچ دست به پایین و صورتشان نمودند.

امام صادق(ع) در مورد زینتهایی که جایزاست زن در مقابل نامحرم ظاهر کند فرمودند: صورت و کف دو دست.

مرتضی مطهری این روایت را از قول عایشه نقل کرده است:

«مرحبا به زنان انصار. همین که آیات سوره‌ی نور نازل شد یک نفر از آنان دیده نشد که مانند سابق بیرون بیاید. سر خود را با روسریهای مشکی می‌پوشیدند. گویی کلاغ روی سرشان نشسته است»

فاطمه زهرا (س) به اسماء فرمود: چه بد است این تخته‌هایی که بدن مرده را برای تشییع جنازه روی آن می‌گذارند! زیرا وقتی زنی را روی آن قرار می دهند و پارچه ای بر بدنش می کشند، حجم بدن او معلوم است. اسماء گفت: من که در حبشه بودم، می‌دیدم مردم آنجا تابوتی از چوب درست می‌کردند و مرده را داخل آن می‌گذاشتند. سپس اسماء با چوب خرما تابوتی لبه‌دار درست کرد و به فاطمه نشان داد. حضرت فاطمه (س)  بسیار خوشحال شد و فرمود: این خیلی خوب است. وقتی مرده را داخل آن قرار دهند و پارچه‌ای روی آن بکشند، دیگر معلوم نمی‌شود مرده، مرد است یا زن و فرمود: پس از مرگم، مرا در همین تابوت بگذارید.

وقتی مرد نابینایی قصد ورود به منزل پیامبر اکرم (ص) را داشتند حضرت زهرا(س) خود را در برابر او می پوشاند و وقتی علت را جویا میشوند با وجود نابینا بودن آن مرد، حضرت می فرمایند، او نابیناست و مرا نمیبیند اما من که او را میبینم و او اگر چه مرا نمی‌بیند ولی بوی مرا که حس می‌کند.

روزی رسول خدا از اصحاب خود پرسید: نزدیکترین حالات زن به پروردگارش کدام است؟ اصحاب نتوانستند جواب بدهند. این سؤال به گوش فاطمه (س) رسید. فاطمه (س) فرمود: نزدیکترین حالات زن به پروردگارش وقتی است که در خانه اش بنشیند و خود را در کوچه و بازار، جلو چشم نا محرمان قرار ندهد.

امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) می‌فرماید: روزی رسول خدا از ما پرسید: بهترین کار برای زنان چیست؟ فاطمه (س) پاسخ داد: بهترین کار برای زنان این است که مردان را نبینند و مردان نیز آنها را نبینند، رسول خدا فرمود: فاطمه پاره تن من است.

امیرالمومنین علیه السلام در وصیت خود به امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: با پوشش و حجابی که برای همسرانت قرار می دهی، چشم آنان را از هوس و حرام بازمی داری، چرا که حجاب برای آنها ثبات بیشتری به ارمغان می آورد. از خروج بی حساب و بی رویه زنان جلوگیری کن، زیرا مفاسدی دارد و اگر می توانی، کاری کن که همسرانت غیر از تو را نشناسند و با مردان رفت و آمد نداشته باشند.

در یک روز بارانی حضرت علی (علیه السلام) با پیامبر (صلی الله علیه و آله) در بقیع بودند که زنی سوار بر الاغ از آن جا عبور می کرد. ناگهان پای الاغ در چاله ای فرو رفت و زن از بالای آن به زیر افتاد. رسول خدا به سرعت روی خود را برگرداند. حاضران به رسول خدا گفتند این زن شلوار به تن دارد. حضرت سه بار فرمود: خداوند زنان شلوار پوش را رحمت کند. سپس فرمودند: ای مردم! شلوار را به عنوان پوشش برگزینید چرا که از پوشاننده ترین لباس های شماست و به وسیله ی آن از زنان خود به هنگام خروج آنان از منزل محافظت کنید. (البته باید توجه داشت که پیامبر، شلوار را به عنوان مکمل پوشش مطرح کردند، نه جایگزین پوشش)

در حدیث قدسی آمده است: به بندگانم بگوئید به لباس دشمنانم در نیایند و خود را شبیه دشمنان من نکنند که در این صورت آنها هم دشمنان من خواهند بود.

از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسیدند: آیا در تنهایی می توانیم کشف عورت کنیم؟ حضرت جواب دادند: خداوند بیش از مردم سزاوار است که از او شرم شود.

در روایت است که برای پیامبر چند قواره پارچه آوردند پیامبر قواره ای را به یکی از یاران خود داد و به او فرمود که این را دو قسمت کن: قسمتی را برای خود جامه کن و قسمت دیگر آن را به همسرت بده تا برای خود روسری کند. بعد به وی فرمود: به همسرت بگو برای این پارچه آستری فراهم کند تا بدن وی از زیر آن نمایان نباشد.

امام صادق(ع) به یکی ازخواهران محمدبن ابی عمیر فرمود: وقتی که به دیدار برادرت رفتی لباسهای رنگارنگ و تحریک آمیز برتن نکن.

عایشه می گوید: دختر عبدالله بن طفیل که برادر مادری من بود در حالی که زینت کرده بود به خانه ام آمد. در همان هنگام پیامبر(صلی الله علیه و آله) نیز وارد شد و هنگامی که او را دید از او روی برگرداند. عایشه گفت یا رسول الله این دختر، بردار زاده من و خردسال است! پس پیامبر فرمود: هنگامی که زن به دوران عادت ماهانه رسید بر او جایز نیست که جز روی خود موضع دیگری را نمایان کند.

حضرت موسی (علیه السلام) آن قدر بر پوشیدگی خود محافظت می کرد که مردم می پنداشتند وی بیماری جسمانی دارد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درباره ی او می فرمود: همانا موسی مردی باحیا و پوشیده بود که به دلیل حیایش، هیچ نقطه از بدن وی دیده نشد و لذا هنگامی که می خواست وارد آب شود تا بدنش وارد آب نمی شد، لباس خود را بیرون نمی آورد در حالی که بنی اسرائیل حیا نمی کردند و در برابر هم برای شستشو برهنه می شدند و به یکدیگر نگاه می کردند.

یحیی بن مازنی گفت: مدت زیادی در مدینه در همسایگی خانه حضرت امیرالمومنین (ع) بودم. نزدیک خانه ای که زینب (ع) دختر علی علیه السلام در آن سکونت داشت. به خدا قسم نه شخص زینب  (ع) را دیدم و نه صدای او را شنیدم. هرگاه می خواست برای زیارت جدش رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم( از خانه خارج شود، شبانه می رفت و حضرت امام حسن (ع) از طرف راستش و امام حسین (ع) از طرف چپ او و حضرت امیرالمومنین (ع) پیشاپیش او حرکت می کردند. وقتی نزدیک قبر شریف می رسیدند امیر المومنین (ع) جلوتر میرفتند و قندیلها را خاموش می کردند. یکبار امام حسن (ع) دلیل این کار را سوال کردند، حضرت امیر (ع) فرمودند: میترسم کسی به خواهرت زینب (ع) نگاه کند.

منابع:

قرآن کریم - نهج البلاغه - بحار الانوار – جامع البیان - ثواب الاعمال و عقاب الاعمال - جامع الاخبار - من لا یحضر الفقیه - المستدرک - وسائل - اصول کافی - گزیده کافی - بهشت جوانان - حجاب فاطمی


حال که از سخنان خدا و پیامبر خدا و امامان معصوم پیرامون حجاب باخبر شدیم، آیا این حجاب فعلی در شان ماست؟ ما که هر جمعه انتظار آقامون رو می کشیم، با این وضعیت به پیشباز او می خواهیم برویم؟! ما که ادعای مسلمونی می کنیم آیا واجبات اسلام رو رعایت می کنیم؟! هنوز دیر نشده، از خودمون شروع کنیم، از همین امروز، از همین لحظه، بسم الله، یاعلی رو بگو و شروع کن... یا علـــی...

چرا حجاب

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۴۹ ب.ظ


چرا حجاب برتر

در ابتدا نکاتی را یادآور میشویم:

1- در حجاب مانند بسیاری از تکالیف دیگر، حد واجب و مستحب وجود دارد. حد واجب آن پوشاندن اعضای بدن غیر از وجه و کفین (دست‏ها تا مچ و گردی صورت) است. علاوه بر این پوشش باید به گونه‏ای باشد که پستی و بلندیهای بدن را نمایان نسازد و موجب جلب نظر و تحریک نگردد. به طور کلی فلسفه حجاب نوعی اعلام و هشدار دورباش در برابر نامحرم است، تا بدین‏وسیله حرمت زن و عفت و سلامت معنوی جامعه تضمین شود. ازاین‏رو هر چه پوشش زن متین‏تر و با وقار بیشتر باشد بهتر است. با توجه به این مسأله روشن میشود که حجاب برتر هم در حد پوشش و هم کیفیت آن و هم از نظر رنگ مهم است. افزون بر آن وقار رفتاری زن نیز در این رابطه بسیار مؤثر و مفید است. اکنون به خوبی روشن است که چادر زن با طریق پوشش متین و به ویژه با رنگ مشکی و سلوک موقرانه زن قویترین اعلام دورباش و تأمین‏کننده حقیقی فلسفه حجاب میباشد. حد مستحب آن هر شکلی است که این پوشش به سبک متین‏تر و سنگین‏تری رعایت گردد.
2- فلسفه حجاب: اولا: چون ما درعقاید خویش برای وحی جایگاهی ویژه قائل هستیم آنچه را که از این طریق به ما برسد با منت میپذیریم؛ زیرا میدانیم که خداوند جز به مصلحت بندگان خویش فرمان نمیراند.
ثانیا: بسیاری از حکمت‏ها و فلسفه‏های حجاب امروزه روشن شده است:
الف) پوشش، امری غریزی و فطری برای بشر است؛ کاوش‏های باستان شناسی نشان میدهد که از دیر زمان بشر در حد امکان نسبت به مساله پوشش اهتمام ورزیده است و همه صاحبان ادیان نیز آن را سرلوحه عمل قرار داده‏اند.
ب ) مستور بودن زیباییها و جذبه‏های جنسی زن و مرد آنها را از معرض دید و طمع ورزی شهوت پرستان هرزه محافظت میکند و امنیت و بهداشت روانی جسمی آنان را تامین مینماید.
ج ) برهنگی، راهبر به سوی بیبند و باری و لجام گسیختگی جنسی است که عواقب شوم و زیانباری دارد.
مکتب گرانقدر اسلام در پرتو هدایت‏های نورانیاش همچون حجاب از اساس با این جریان ویرانگر به مبارزه برخاسته و حجاب را دژی استوار برای صیانت فرد وجامعه از آسیب‏های بیشمار قرار داده است. از همین روست که استعمارگران برای تخدیر جوانان، در بند کشیدن آنان و گسترش اهداف ظالمانه خویش از بیحجابی و برهنگی به عنوان ابزاری قوی سود میجویند.

برای آگاهی بیشتر در این زمینه ر.ک:

1- فلسفه حجاب، شهید مرتضیمطهری
2- فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی، غلامعلی حداد عادل
3- مجله پرسمان، دی ماه 1380 (مقاله‏ای درخصوص چرائی پوشش)
4- کتاب‏های تفسیر قرآن نظیر «تفسیر نمونه» در ذیل آیات 31، 32، 59 و 60 سوره نور و 32 و 33 سوره احزاب
3- یکی از ویژگیهای انسان کمال‏طلبی و کمال‏خواهی اوست و هر چه بیشتر به مظاهر دنیوی مثل مال و ثروت، قدرت و ریاست، علم و... دست یابد، خواهان بیشتر آن است و به آن قناعت نمیکند و چه بسا رمز و راز ممنوعیت برخی امور در احکام شرعی همین نکته باشد که اگر انسان در مسیری قرار گرفت و لذت چیزی را احساس و درک کرد، میخواهد به لذت بالاتر و بیشتری دست پیدا کند و در هیچ حدی توقف ندارد مثلاً اگر اسلام قطره‏ی اندکی از شراب را حرام فرموده حتی اگر به مستی نیانجامد شاید به همین علت است که انسان زیاده‏خواه نمیگوید یک قطره ضرر ندارد اندکی بیشتر بخورم و همین‏طور میل و اشتیاقش بیشتر میشود، بنابراین از همان ابتدا به طور جد حتی یک قطره آن را حرام کرده است.
نسبت به موضوع حجاب نیز وضعیت به همین شکل است و اگر اندکی بیتوجهی شود، میل به بیتوجهی و بیبند و باری گسترش میکند تا جایی که شاید اصل موضوع به زیر سؤال رود. پس باید از همان ابتدا اهمیت مسأله روشن شود تا خطرات ناشی از بیبند و باری دامن‏گیر فرد نشود و در لغزش‏گاه‏های حساس زندگی و روابط اجتماعی سقوط نکند.
با توجه به این 3 نکته باید به عرضتان برسانیم که فضای فرهنگی و اجتماعی جامعه کنونی و کثرت ارتباط‏های افراد و وجود و مسایل ارتباط جمعی و... به گونه‏ای است که اگر افراد به خودشان اطمینان و اعتماد دارند نمیتوان از ناحیه خطرات، نگاه‏های شهوت‏آلود دیگران، دام‏های شیطانی افراد شیطان‏صفت، در امان بود چه بسا با افرادی روبرو میشویم که ظاهری آراسته دارند ولی باطنی خراب و مخرّب. از همه گذشته یکی از قوای نیرومند و سرکش انسان به خصوص در دوران جوانی و بلوغ جنسی همین غریزه جنسی انسان است که هرگز نمیتوان از آن در ایمنی کامل به سر برد و هر لحظه حتی قویترین افراد ممکن است فریب آن را بخورند.
به هر حال اگر هم اطمینان به خود داریم، اطمینان به اطراف و اطرافیان نمیتوان پیدا کرد و باید به بهترین شکل (که امکان طمع‏ورزی دیگران نیز سرکوب شود) با این موضوع برخورد کرد.
نکته پایانی این که خواهر شما در سنی قرار دارد که احساس میکند باید با استدلال و منطق به چرایی مشکلات و مسائل اعتقادی، دینی فرهنگی و علمی پی ببرد شما نیز ضمن احترام گذاشتن به نقطه نظرات جستجوگرانه‏ی وی و ایجاد ارتباط عاطفی و صمیمانه با وی و با صبر و حوصله‏ی کامل و تمام به ارائه پاسخی منطقی و قانع‏کننده برای وی بپردازید و هرگز وی را سرزنش نکنید.
مطمئنا مطالعه آنچه معرفی شد به شما کمک خواهد کرد. ضمنا میتوانید موضوع را با معلم دینی وی در میان بگذارید تا شاید بتواند روی وی تأثیر لازم را بگذارد و نخواسته باشید با سخت‏گیری وی را وادار به عملی کنید که شما انتظار دارید

شهید مهدی باکری

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۰، ۰۱:۴۵ ب.ظ
مهدی باکری در سال 1333 شمسی در میاندوآب به دنیا آمد. با ورود به دانشگاه مرحله‌ی جدیدی از زندگی علمی و سیاسی او آغاز شد. در همان سال‌ها به طور جدی پا در عرصه‌ی مبارزات سیاسی و انقلابی گذاشت. مطالعه‌ی کتاب ولایت فقیه امام خمینی نقش مهدی در شکل‌گیری شخصیت او بر جا گذاشت.
او در دانشگاه درس خواندن و یاور دانشجویان و بیرون از دانشگاه یک دانشجوی پر شور و حال و واقف به اوضاع و احوال زمان بود. او و دوستانش نقش مهمی در بر پایی تظاهرات شهر تبریز در پانزدهم خرداد 1354 و 1355 داشتند. همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به اداره‌ی امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. بعد از گرفتن مدرک مهندسی برای ادامه مبارزه از محیط دانشگاه خارج شد. در سال 1356 به عنوان افسر وظیفه به خدمت سربازی رفت و به تهران مأمور شد. در بحبوحه‌ی انقلاب مهدی به فرمان امام خمینی از پادگان گریخت و به ارومیه بازگشت. در این دوران مخفیانه زندگی می‌کرد و نیروهای جوان را سازماندهی و تربیت کرد.
با پیروزی انقلاب مهدی نقشی فعال در سازماندهی سپاه پاسداران داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او در سال 1359 ازدواج کرد و روز بعد از عقد به سوی جبهه شتافت. در منطقه ی غرب سمت فرماندهی سپاه را به عهده گرفت. همان روزها بود که علی صیاد شیرازی به کردستان آمد و با مهدی آشنا شد.
مهدی پس از شرکت در عملیات‌های مختلف و پاکسازی ضد انقلاب، به منطقه‌ی جنوب کشور رفت و معاونت تیپ نجف اشرف را به عهده گرفت. در عملیات فتح‌المبین، در منطقه‌ی رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و پس از آزاد سازی خرمشهر دوباره مجروح شد. با تشکیل تیپ عاشورا فرماندهی این تیپ را به عهده گرفت.
در عملیات حماسی خیبر که در جزیره ی مجنون بر پا شد برادرش به شهادت رسید. در روزهای آخر اسفندماه 1363 عملیات بدر آغاز شد. مهدی و نیروهایش ضربات مهلکی بر ارتش عراق می‌زنند. در روزهای 25 اسفند ماه مهدی و همرزمانش در مقابل عراقیها مقاومت کردند.
هر چند فرماندهان ارشد سپاه سعی کردند مهدی را به عقب بازگردانند توجهی نکرد و سرانجانم با اصابت گلوله‌ای به سرش به سختی مجروح می‌شود و هنگام بازگشت به عقب موشکی به قایق آنها اصابت می‌کند و پیکر آنها راهی دریاها می شود.

 

شهید سید مرتضی آوینی

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۴۶ ب.ظ

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

 "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده‌ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می‌دهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی در سایه‌ی تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگرچه با سینما آشنایی داشته‌ام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشته‌های خویش را -  اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و... -  در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چه که انسان می‌نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه‌ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آن‌گاه این خداست که در آثار او جلوه‌گر می‌شود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."

شهید آوینی فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد

"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:

"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.

او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه هم‌خوانی نداشت، از ادامه‌ی تدریس صرف‌نظر کرد. مجموعه‌ی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیش‌تر در مقاله‌ای بلند  به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامه‌ی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینه‌ی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامه‌ی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعه‌ی این مقالات در کتاب "آینه‌ی جادو" که جلد اول از مجموعه‌ی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمع‌آوری و به چاپ سپرده شد.

سال‌های 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل می‌شود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینه‌ی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بی‌اعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره  ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامه‌ی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غرب‌زدگی و روشن‌فکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.

مجموعه‌ی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجاب‌آور است. در حالی که سرچشمه‌ی اصلی تفکر او به قرآن، نهج‌البلاغه، کلمات معصومین علیهم‌السلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز می‌گشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آن‌ها را نقد و بررسی می‌کرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی می‌دانست چرا که این شناخت زمینه‌ی خروج از عالم غربی و غرب زده‌ی کنونی را فراهم می‌کند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد می‌رساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبه‌ی بشریت" می‌نامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.

شهید محمد ابراهیم همت

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۴۵ ب.ظ

امام خمینی(ره):

ملت ما نباید هیچ وقت فراموش کند که اگر فداکاری این عزیزان و اگر جانفشانی بهترین عناصر این ملت در میدان‌های نبرد نبود،هیچ یک از این آرزوهایی که محقق شد تحقق نمی یافت.

 مقام معظم رهبری:

رحمت سرشار خداوند متعال بر شهدای فضیلت،شهدایی که با نثار خون خود،درخت با برکت اسلام را آبیاری نمودند.

 بیرقی به نشانه آزادگی

حالا که سال‌ها از پیچیدن عطر باروت در فضای شهر ها و روستاهای این سرزمین گذشته،حالا که ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش کرده‌ایم ،گفتن وشنیدن از خصائل و خصائص مردان بی مثل جنگ،بی شباهت به بازخوانی و بازشنوی حماسه‌های اسطوره‌ای ایران کهن نیست. گاهی هم این روایت‌ها و حکایت‌ها ممکن است در نگاه اول رنگی از اغراق نیز در خود داشته باشد اما بانگاه‌های دقیق و عمیق می توانند و بااتکاء به قرائن و شواهد موجود درهمین روایتها پی به حقایقی انکار ناشدنی ببرند،حقایقی که هشت بهار از عمر انقلاب اسلامی ایران رادر خود و با خودعجین کرده‌است. در هیاهوی ایام پر مخاطره جنگ تماشای کامل و درستی به جمال جلیل سرداران صحنه‌های نبرد ممکن نبود اما اکنون که آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته می توان به بهانه‌های مختلف نگاهی به قامت رعنای آن باند بالاهای بهشتی انداخت و به فرهنگ عاشورایی دفاع مقدس بالید.

اکنون یکی ازاین سروقامتان با هیبتی سترگ پیش روی ماست مردی که از مردستان غیرت علوی سربرافراشت و نام خود و ایران اسلامی را برسرزبان‌ها انداخت.

«محمد ابراهیم همت»همان نام رفیع و مینوی است که اکنون سال ها در کنگره‌های آسمان هفتم زمزمه می شود و بر خاکریزهای خاطرات دفاع مقدس بیرقی به نشان جاودانگی است. این شماره از یادنامه سطرهای سرخ به یمن و تبرک نام او ترتیب یافته و در هوای نام عزیزش نگاشته شده‌است.

 گذری بر زندگی همت

محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهای به دنیا آمد.خانواده محمدابراهیم از راه کشاورزی امورات می گذراندو او نیز از همان کودکی به نوبه خود در کارها به پدر و مادر کمک می کرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمی درروستارابعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سال‌ها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبدادو استکبارپادشاهی. همت که خود از خانواده‌ای رنج کشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشکار با رژیم ستمشاهی گذاشت و با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی که داشت و به واسطه مبارزه آشکارش با رژیم ،حکم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نکشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه کند.

پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس کرد که باید در جبهه‌ها حضورپیداکندو او کردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و به دنبال رشادت‌ها و لیاقت‌هایی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلکی که به دشمنان وارد آورده بود به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.

همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج کرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نکردند. همت در سن28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون که چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگی‌اش نایل شد و با شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.

پای صحبت همسر شهید همت

حتما باید بروی؛همین الان!

ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم؟فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه می‌رسید –دست خودم نبود-می‌نشستم و نیم ساعت بی‌وقفه گریه می‌کردم . حاجی می‌گفت«ناراحتی من میروم جبهه »می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ می‌شود به خاطر این بود،دلم برایت تنگ نمی شد. همین خوبی‌های توست که مرا بی‌قرار می‌کند.»

ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند . خودش چیزی نمی‌گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا می‌رود آن را با خودش می‌برد. یک روز غروت که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند-هنوز اندیمشک بودیم-خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمی‌کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدندگفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بی کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او نوشته بودند. یکی‌شان نوشته بود«من سر پل صراط جلو تو را می‌گیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته‌ام به عشق رویت روی تو...»نامه‌های دیگر هم شبیه این . وقتی حاجی برگشت گفتم«تو همین الان باید بروی!»گفت«نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمی‌آیم.»گفتم «نه،حتماباید بروی ،همین الان!»حاجی شروع کرد مسخره کردن من که «ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟‌تو چه می‌خواهی؟گفتم«راستش من این نامه ها را خواندم. »

حاجی ناراحت شد،گفت«اینها اسراری است بین من و بچه ها،نمی خواستم اینها را بفهمی.»بعد سر تکان داد،گفت«تو فکر نکن من این قدر آدم بالیاقتی هستم .این بزرگی خود بچه‌هاست. من یک گناهی به درگاه خدا کرده‌ام که باید با محبت این‌ها عذاب پس بدهم.»گریه‌اش گرفت،گفت«وگرنه ؛من کی‌ام که این ها برایم نامه بنویسند؟»خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود.

حاجی برای رفتنش دعا می‌کرد ، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیداکرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان –که بعدهاشهید شد. حاجی که آمدند دنبالم ،من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده ،بنایی کرده‌اند و الان نمی‌شود آنجا ماندو اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را بازکرد جا خورد،گفت»خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»

انگارهیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول نکرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشیم.»رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق رازد و تو صورتش نگاه‌کردم،دیدم پیر شده . حاجی باآن که بیست و هشت سال داشت همه فکر می‌کردند جوان بیست و دو ساله‌است، حتی کمتر،اماآن شب من اولین بار دیدم گوشه چشم‌هایش چروک افتاده،روی پیشانی‌اش هم. همان جا زدم زیر گریه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟» حاجی خندید،گفت«فعلا این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد،کله‌ام را می‌کند!»و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت«بیا بنشین این جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»گفتم «نه!»گفت«من جدایی مان را دیدم. »به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه ها حرف می زنی!»گفت«نه،تاریخ را ببین. خداهیچ وقت نخواسته عشاق ،آنهایی که خیلی به هم دل بسته‌اند،با هم بمانند»من دل نمی‌دادم به حرف‌های او ،و جدی نمی‌گرفتم ،گفتم «حالا ما لیلی و مجنونیم؟»حاجی عصبانی شد،گفت«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم . در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودی یا خانه پدری من،نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو و بچه‌ها بعداز من پا روی زمین یخ  نگذارید،راحت باشید»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری می‌کنم،همین.»

فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخیرآمد دنبالش ،گفت«ماشین خراب است باید ببرم تعمیر.»حاجی خیلی عصبانی شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها راچشم به راه می‌گذاشتم.»از این طرف ،من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می‌ماند.با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می‌کند. همیشه می گفت«تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که مساله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»

 

نقش شهید در کردستان و مقابله با ضد انقلاب

شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‌‌امان و همه جانبه‌ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می‌داد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‌کردند و حتی تحصن نموده و نمی‌خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی ماه 1360 (با فرماندهی مدبرانه او)، 25 عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
 

 چند خاطره از زندگی محمد ابراهیم

  • همت و عشق به شهادت

توی راه پله نشسته بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت:«امروز توی راهپیمایی من رو نشونه رفتن ولی اشتباهی غضنفری رو زدن»

انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و بلند شدو گفت:«فکرکردن با کشتن من نمی‌تونن جلوی مارو بگیرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا به  هشون نشون می‌دیم.»و از خانه زد بیرون.

  • خدمت به مردم عبارت است!

دو ساعت بود پیچ را با پیچ گوشتی سفت نگه‌داشته‌بودم. موتور برق باید روشن می‌ماند که مردم فیلم را ببینند. نمیدانم چه اشکالی پیداکرده بود. هی خاموش می‌شد من هم مامور روشن نگه‌داشتنش بودم هرچی گفتم:«ابراهیم!بذار این رو بدیم تعمیر،بعدا...»می‌گفت:«نه!همین امروز باید مردم این فیلم رو ببینن. »داشت موتور برق رامی‌گذاشت پشت ماشین.می‌خواست برود یک روستای دیگر. می‌گفت جمعیت زیادی دارد،می‌خواست آنجاهم فیلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم «داد!الان دو ساله داری توی دهات فیلم نشون می‌دی،تا حالا دیگه هر چی قرار بود از انقلاب بدونن فهمیدن. اگه راست می‌گی بیا برو پاوه. »

  • همت مرد جبهه ها بود

اولین دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی در حال شکل‌گیری بود.به ابراهیم گفتم:«خودت و آماده‌کن،مردم تو رو می خوان.»چند باری بود که راجع به این مساله با او صحبت کرده‌بودم ولی او جوابی نمی‌داد. آن روز گفت«نمی‌تونم . خداحافظی شب عملیات بچه‌هارو با هیچی نمی‌تونم عوض کنم.»

  • آیا همت مستجاب الدعوه بود؟

«بابایی،اگه پسر خوبی باشی،امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،من همه‌ش توی منطقه نگرانم. »تا این راگفت،حالم بدشد. دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان . توی راه بیشتر از من بی‌تابی می‌کرد. مصطفی که به دنیا آمد. شبانه از بیمارستان آمدم خانه . دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است،بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون،آن قدر گریه کرده‌بود که توی چشم هایش خون افتاده‌بود. کنارم نشست و گفت«امشب خدامن رو شرمنده‌کرد. وقتی حج رفته بودم،توی خونه خداچند آرزو کردم . یکی این‌که در کشوری که نفس امام نیست نباشم،حتی برای یک لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. برای همین،هر دو بار می‌دونستم بچه‌مون چیه. مطمئن بودم خداروی من رو زمین نمی اندازه. بعدش خواستم نه اسیر بشم و نه جانباز . فقط وقتی از اولیائ الله شدم ،در جاشهید شوم.»

  • در انتظار وصل

چنگ زد توی خاک‌ها و گفت«این آخرین عملیاتیه که من دارم می‌جنگم»اصلا همت چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود،همیشه می‌گفت:«دوست دارم بمونم و اونقدر دردبکشم که همه گناهام پاک بشه »می‌گفت:«دلم می‌خواد زیاد عمرکنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.»ولی این روزها از بچه ها خجالت می‌کشید. می‌گفت:«نمی‌تونم جنازه‌هاشون رو ببینم»ماندن برایش سخت شده‌بود. گفتم :« این چه حرفیه حاجی؟قبلاهر کی از این حرف‌ها میزد؛می‌گفتی نگو.حالاخودت دارن می‌گی.»انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محکم تر کرد و گفت:«نه. من مطمئنم.»

  • همت ،عباس هور

آقامرتضی! یه نفر رو بفرست خط ببینیم چه خبره. هرکس می‌رفت،دیگه برنمی‌گشت و همان سه راهی که الان می‌گویند سه راهی همت. خیلی کم می‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند. آقامرتضی سرش راپایین انداخت و گفت«دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده»حاجی بلندشد و گفت«مثل این که خدا طلبیده»و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامی‌زدند لب هور،جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده می‌کردند. روی یک تکه از پل‌های که آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب راکنار می‌زد و می‌رفت جلو؛وسط آب،زیرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمه‌های را یکی یکی پر کرد و برگشت.

  • روز  وصل 

از موتور پریدیم پایین جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیرآبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثه‌ریزی داشت،ولی مشخص نبود کی‌است و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعیت عادی نداشت و آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفیدوسط سنگر رازدم کنار. حاجی آن جاهم نبود. یکی از بچه‌هاش راکشیدطرف خودش و یواشکی گفت«از حاجی خبرداری؟‌می‌گن شهید شده. »نه امکان نداشت خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک دفعه برق از چشمش پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدم پشت موتورکه راه آمده رابرگردیم . جنازه نبود،ولی رد خون تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتید«بروید معراج،شاید نشانی پیداکردید. »بادگیر آبی و شلوار پلنگی ،زیپ بادگیر را باز کردم،عرق‌گیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسوول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم. هواسنگین بود. هیچ کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمانده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دو کوهه برای آخرین بار حاجی رانبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او . وقتی برمی‌گشتیم،هر چه دور ترمی‌شدیم ،می‌دیدیم کوتاه‌تر می‌شوند. انگار آنها هم تاب نمی آورند.

 شجاعت را از امام آموخت

بیسیمچی ،گوشی بیسیم را به دست حاج همت می‌دهد . می‌گوید:«باشماکار دارند.»حاج همت ،گوشی رامی‌گیرد:همت...بگوشم...»

در همان لحظه ،خمپاره‌ای زوزه کشان می‌آید. بازهم بیسیمچی می‌ترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ریخته. خمپاره کمی دورترمنفجرمی‌شود. صدای مهیب انفجار،پردههای گوش بیسیمچی را می‌لرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره می‌ارزد. غباری غلیظ همراه باترکش‌های داغ به طرف آن دو پاشیده می‌شود.همه اینها دریک چشم برهم زدن اتفاق می‌افتد حاج همت بدون این که از جایش تکان بخورد،بالبخند به بیسیمچی نگاه می‌کند و به صحبت ادامه می‌دهد. بیسیمچه خودش رابه زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است وقتی گردو غبار می خوابد،به یاد حاج همت می‌افتد. از جا بر می‌خیزد . وقتی حاج همت چشم در چشم او می‌دوزد،از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و در فکر فرو می‌رود. او به ترس و دلهره خودش فکر می‌کند و به شجاعت حاج همت. او خیلی سعی کرده ترس رااز خودش دور کند،اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده می‌شود،انگار صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده می‌شو د. زانو‌ها خود به خود شل می شوند،قلب به تپش می‌افتد و بدن نقش زمین می‌شود. بیسیمچی خیلی با خود کلنجاررفته تا بر ترسش غلبه کند؛اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. در بیابان ،حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،وحشت کمی نبود.از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ولی هربار که می‌خواست لب باز کند،شرم و خجالت مانع از این کار می‌شد. او حالا دیگر از این وضع خسته شده. دل را به دریا زده،سؤالی را که می‌بایست مدت‌ها پیش می‌پرسید،حالا می‌پرسد:«من چرامی‌ترسم؟شما چرا نمی‌ترسی؟راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم؛امابه خدادست خودم نیست. مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش رابگیردکه تندتندنزند؟اگرمی‌تواند به رنگ صورتش بگوید زردنشو؟ اصلامن بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم. کنترلم دست خودم نیست...»پیش از آن که حرف‌های بیسیمچی تمام شود،حاج همت که گویی از مدت ها قبل منتظر چنین فرصتی بوده ،دست می‌گذارد روی شانه او و با لبخند. مهربانی می‌گوید:«من هم یک روزن مثل تو بودم. ذهن من‌هم یک روزی پر بود از این سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهایم را داد. »

-امام،جواب سؤالهای شمارا داد؟!

-بله...امام خمینی!اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز باچند تا از جوان‌های شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که می‌خواهیم امام را ببینیم . گفتید الان نزدیک ظهر است. امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم :از راه دور آمده‌ایم. به هر ترتیب که بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دور تا دور  امام نشسته بودیم و به نصیحتشان گوش می‌دادیم که یک دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره،همه از جا پریدند،به جز امام. امام در همان حال که صحبت می‌کرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید  و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدامی‌ترسید. ما از غیر خدا. آن جا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد...و هرکس از غیر خدا بترسد،از خدا نمی‌ترسد.

ازدواج/شهید مصطفی چمران

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۴۰ ب.ظ

پدرم بین آفریقا و چین تجارت می­کرد و من فقط خرج می‌کردم، هر طوری که می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می­‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آن جا می‌خرید.

در دیداری که به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آن جا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

یک شب در تنهایی همان طور که داشتم می‌نوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:

«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود»              

آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم.

هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درک کنم. او کسی نبود جز «مصطفی چمران ...»

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فکر می‌کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌­ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کر د ...

مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام» و اشک‌هایش سرازیر شد ...

من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند»

من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌کنند که شما چرا خانمی ‌را که حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌کرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیک کند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آن چنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد ...

(دو ماه از ازدواجشان گذشته بود)

آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی تو کچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع کرد به خندیدن ...        

گفتند داماد باید بیاید کادو بدهد به  عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاَ فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد، رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس کادو شمع آورده.

مادرم گفت: «حال شما را کجا می‌خواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها» مادرم رفت آن جا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ...

مادرم یک هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشک می‌ریخت. مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

روزی که مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر که می‌خواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها که از خواب بلند می‌شود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسی تختش را مرتب کرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، این طور بود. حتی وقت‌هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌کرد خودش تخت را مرتب کند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌کرد.

... من گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد که می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را.

خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان( که لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها که رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشکش جاری شد گفت: «خدا که می‌بیند»

آخرین نامه مصطفی را باز کرد

 و شروع به خواندن کرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌کنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو به سوی مرگ می­روم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت ...»

حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند»

غاده اگر می‌دانست مصطفی این کارها را می‌کند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و این قدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌کرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم»

قرار نبود برگردد ... من امشب برای شما برگشته‌ام

ـ نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای کارت آمدی.

ـ امشب برگشتم به خاطر شما از احمد سعیدی  بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم ...

وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یک روز که آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید ... آن شب خیلی تعجب کردم که وقتی حتی پایش را بوسیدم تکان نخورد احساس کردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود ... و گفت: «من فردا شهید می‌شوم ... ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از این جا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل شما باشد ...» آخر رضایتم را گرفت ... نامه‌ای داد که وصیتش بود گفت تا فردا باز نکنید.

چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار اوست. نگاهش کرد. گفت: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت: «نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و کُلت کوچکم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود  ... مصطفی در اتاق نبود ...

 ... بعد بچه‌ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند دکتر زخمی‌ شده، من بیمارستان را می‌شناختم وارد حیاط که شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. می‌دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی ‌نیست.

من آگاه بودم که مصطفی دیگر تمام شد ...

احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ...

مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شب‌ها گریه می‌کرد راه می‌رفت ... بیدار می‌ماند ... آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم.

چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگی‌اش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم ...

 ... تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها بر می‌گشتم آن لحظه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد ... بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج کنم ...

... هر شب را یک جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی ...

از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم که هیچ ...

می‌گفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم بهتر است  ...

خدایا من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه.

می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت.

خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می­بینند و این گونه تعریف می­کنند:«مصطفی» در صندلی چرخ­داری نشسته بود و نمی­توانست راه برود دویدم و پرسیدم: مصطفی چرا این طور شدی؟  

گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم، چرا سکوت کردید؟

پرسیدم: مگر چه شده؟

گفت: برای من مجسمه ساخته­اند، نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.

بعد از این که این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته­اند. و سپس می­گوید: این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.

... گاهی فکر می­کنم اگر همۀ ایران را به نام چمران می­کردند این، دلم را خوش می­کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می­کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا. 

مصطفی کسی نیست که مجسمه­اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم­ها، در قلب آنها است. آدم­ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همان طور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می­کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل­عامل و جنوب لبنان! من همیشه می­گفتم اگر مرا از جبل­عامل بیرون ببرند می­میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی­آمد. به مصطفی می­گفتم «اگر می­دانستم انقلاب پیروز می­شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل­عامل است نمی­دانم قبول می­کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه­ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می­کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می­سوختم بیرون کشید ...

 

ازدواج/شهید محمد ابراهیم همت

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۳۸ ب.ظ

در سال 1359، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن ‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امدادرسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.

مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن ‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌ جا را خیس کرده بود و هم چنان می‌بارید. یک راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.

وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن ‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.

آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم.

شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاک­سازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر کاظمی» و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.

بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.

یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم»

فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.

در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت.

آن روزها ما هم چنان در منطقه، به مسؤولیت­هایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.

من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌ که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.

در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخ­گویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مُصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.

وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت:

«دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند»، گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.»

وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع با خبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن ‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.

بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌ جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله (ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.

پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار طاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.

در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان»

برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.

بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.

دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبت­های مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»

در جواب گفتم:

«کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام»

تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟»

در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند»

در آخر صحبت، به من گفت: یک خواهش دارم گفتم: بفرمایید!

گفت: خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام (ره) برویم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟!

گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»

من هم پذیرفتم.

قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.

آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت: که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرف­ها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»

دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.

آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»

گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»

وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.

به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.

بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛ به شهرستان پاوه

 

ازدواج/شهید زین الدین

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۳۶ ب.ظ

مهدی در دوران تحصیلات ­اش به لحاظ زمینه‌هایی که داشت با مسائل سیاسی آشنا و در این مدت «با شهید محراب آیت‌الله مدنی (ره) مأنوس بود» روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایت­گر آن شهید بزرگوار سیراب می‌نمود.

آن چه که پیش رو دارید خاطرات همسر گرامی ایشان، سرکار خانم «منیره ارمغان» از این شهید بزرگوار است:

من آخرین بچه از شش بچهۀ یک خانواده معمولی بودم. تا راهنمایی هم بچه ماندم. هنوز که حیاط خانه نه چندان بزرگمان را در محلۀ باجک قم می­بینم، یاد شیطنت­های خودم و خواهرم می­افتم. یادم می­آید که از انبار دوچرخه ـ فروشی پدر دوچرخه بر می­داشتیم و در ساعت استراحت بین شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه­مان بازی می­کردیم. پدرم که سرش به کار خودش بود. ما هم مثل خیلی دیگر از دخترها به مادر نزدیک تر بودیم تا پدر. مادرم هوای بچه­هایش، مخصوصاً ما دخترها، را زیاد داشت. سعی کرد که ما تا دیپلم گرفتن راحت باشیم و به چیزی جز درسمان فکر نکنیم، آن هم در قم آن زمان، که تعداد کمی از دخترها دیپلم می­گرفتند. این توجه مادرانه را بگذارید کنار این که من ته­تغاری و عزیزکردۀ مادر هم بودم. همیشه بهترین لباس­هایی را که می­شد برایم می­خرید یا می­دوخت. هر جا هم که می­رفت معمولاً مرا هم همراه خودش می برد. جلسۀ قرآن را که خوب یادم هست، با هم می­رفتیم. سوره­های ریز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد همیشه یادم بودند.

شروع به جوانی من هم زمان با انقلاب شد. هفده ساله بودم. دوران تغییرات بزرگ، این تغییر برای من حزب جمهوری به وجود آمد. دبیر زیست­مان در حزب کار می­کرد. به تشویق او پای من هم به آن جا باز شد. جذب فعالیت­ها و کلاس­های آن جا شدم. کلاس­های احکام، معارف، اقتصاد اسلامی، قبل از انقلاب تنها چیزی که در مدرسه­ها از اسلام یاد بچه­ها می­دادند مسئلۀ ارث بود و این چیزها، برای این که اسلام را دین کهنه­ای نشان دهند. شروع انقلابی شدن من از آن وقت بود. یعنی سعی می­کردیم چیزهایی را که سر کلاس­های آن جا به­مان می­گفتند در عمل پیاده کنیم. سعی می­کردیم در کارهایمان، همین کارهای روزمره، بیش­تر توجه کنیم، بیش­تر دقت کنیم. در غذا خوردن، راه رفتن، برخورد با خانواده و دوستان. حتی مسواک زدن برایمان کاری شده بود. نوارهای شهید مطهری را آن جا شنیده بودم. یادم هست می­گفت «آدم کسی را که دوست دارد همه چیزش شبیه او می­شود.» ما هم همین را می­خواستیم ؟ که شبیه آدم­های بزرگ دینمان بشویم که ساده­گیری و ساده زیستن را به ما یاد می­دادند. مثلاً یک لباس را کلی وقت می­پوشیدیم. آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت­گیرترین بچه­اش راجع به لباس بوده­ام. آدم به طور طبیعی در سن جوانی دنبال تنوع است، ولی ما می­خواستیم با فدا کردن این چیزها به چیزهای بهتر و متعالی­تری برسیم. نه من، اکثر جوان­ها داشتند این طوری می­شدند.

یک روز که کلاسمان تمام شد گفتند «زود خودتان را برسانید خانه. امشب خاموشی است» جنگ شروع شده بود. عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود. جنگ که شروع شد نوع فعالیت­های حزب هم عوض شد. کلاس­های آموزش اسلحه و امدادگری گذاشتند. اسلحه می­آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان می­دادند. فکر می­کردیم اگر جنگ بخواهد به شهرهای دیگر هم بکشد باید بلد باشیم تیراندازی کنیم. بعد از مدتی هم، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جبهه. آن کلاس­های سابق کم رنگ­تر شدند و جایش را خیاطی و بافتنی برای رزمندگان گرفت و حزب برای من تمام شد. آن روزها به خوابم هم نمی­آمد که این حزب­ها رفتن­ها آخرش به ازدواج و آشنایی با او بکشد. پیش از او یک خواستگار دیگر هم برایم آمده بود. آدم بدی نبود، ولی خوشم نیامد ازش. لباس پوشیدنش به دلم ننشست .

خدا وقتی بخواهد کاری انجام شود. کسی دیگر نمی­تواند کاری کند. خرداد سال شصت و یک، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی، خانوادۀ زین­الدین، مادر و یکی از اقوامشان، به خانۀ ما آمدند. از یکی از معلم­های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به­شان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند، گفتند پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانواده­ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده­ایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر مزۀ دهان ما «بله» است جلسۀ بعد خود آقا مهدی بیاید.

در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی. گفته بود «یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم. می­خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟» او هم گفته بود «مگر در مورد بچه­های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟» پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم.

قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم: همه جا تاریک بود. بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد. درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز. جنازه­ای آن جا بود، با لباس سپاه. با آن که روی صورتش خون خشک شده بود، بیش­تر به نظر می­آمد خوابیده باشد تا مرده. جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جابه­جا شد. حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.

 مرد وقتی از پلۀ اتوبوس پایش را پایین گذاشت، فهمید که نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود. سپاه قم و شهر و پدر و مادرش را رها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جبهه. هوای داغ اهواز را به سینه کشید. بوی باروت می­آمد. خوش حال شد. توی سرمای جبهه­های غرب هیچ بویی واضح نبود. چند تا از بهترین رفیق­هایش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود. در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود.

هنوز سال­های اول جنگ بود. جنگ بیش­تر مثل فیلم­های آرتیستی بود تا جنگ واقعی. آدم­هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند. همین بچه­های معمولی کوچه و خیابان­های شهرهای مختلف بودند که عزیزترین چیزشان را، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند. حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیش­تر از یک نیروی معمولی می­تواند به کار بیاید. جسور، باهوش، تیزبین و چه کاری برای چنین آدمی بهتر از شناسایی. مهدی زین­الدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن. همین که بفهمد عراقی­ها از کدام طرف و با چه استعدادی می­خواهند حمله کنند و به فرمانده­هایش گزارش بدهد کلی کار بود. ولی او شب­ها که بی­کار می­شد تا دیروقت می­نشست و طرح و کالک­های منطقه را بررسی می­کرد. دوباره فردا. عراقی­ها هنوز به فکر استتار و این حرف­ها نبودند. تانک­هایشان را راحت می­شمرد. خودشان را دید می­زد. توی خاک ما بودند و سر راهشان همۀ روستایی­های اطراف فرار کرده بودند. هم شناسایی بود ، هم گردش. شناسایی، حتی می­گوید نیروهایی که دیده شیعه بوده­اند یا سنی. و او همۀ اینها را داشت.

اما این جوان خوش رو با خنده­ای کم دائم در صورتش شکفته بود، می­دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد. جنگ روی دیگر سکۀ زندگی او بود. آدم­های دیگر می­توانستند در خانه­هایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند، ولی او مرد عمل بود و نمی­توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد. کسی چه می­دانست فردا چه می­شود. او نمی­خواست وقتی می­رود مثل الان مجرد باشد.

چند روز بعد خودش آمد. ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار. اسمش را دور را دور در همان کلاس­های آموزش اسلحه شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست. خواهرزاده­ام هنوز بچه بود. پنچ شش سالش بود. از سوراخ کلید نگاه می­کرد. گفت «خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟» رفتم تو. از جایش بلند شد و سلام و احوال­پرسی کرد. با چند متر فاصله کنارش نشستم. هر دو سرمان را زیر انداخته بودیم. بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده­اش قبلاً گفته بودند. گفت «برنامه این نیست که از جبهه برگردم. حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین. یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد.» بعد از هر دری حرفی زد. گفت: «به نظر شما اصلاً لازم است خانم­ها خیاطی بلد باشند ؟» حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم­تر است، یا بهتر است برود بیرون سر کار. این را هم گفت که «من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم.»

کم­کم ترسم ریخت. بعد از این که حرف­های او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما می­دانید که من فقط دو سال از شما کوچک­ترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟» گفت: «من همه چیز شما را از پسر عمه­هایتان پرسیدم و می­دانم. نیازی نیست شما راجع به اینها بگویید. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.» حرف­هایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید.

از همان زمان کلاس­های حزب، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند. سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین­های گترکرده­شان را می­دیدیم. برایمان حکم قهرمان داشتند، مجسمۀ تقوا و ایثار، آدم­هایی که همه چیز در وجودشان جمع است. حالا یکی از همان­ها به خواستگاریم آمده بود. جلسۀ اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز. فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد. از چهرۀ گشاده­اش هم می­شد حدس زد شوخ است. از سؤالاتی که می­پرسید فهمیدم آدم ریزبینی است و همۀ جنبه­های زندگی را می­بیند.

دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبت­های جلسۀ دوم کوتاه­تر بود. نیم­ساعت بیش­تر نشد. این که چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها. آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود. می­گفت: «من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمی­دهد.» گمانم عملیات رمضان بود .حالا که دلم گواهی می­داد این آدم می­تواند مرد زندگیم باشد، بقیۀ چیزها فرع قضیه بود.

دیگر همۀ خانواده­مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در این کارها آسان­گیرتر هستند. ایرادهای مادرم را هم خوش­رویی و تواضع آقا مهدی جبران می­کرد.

مادرم می­گفت: «چه طور می­شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه ؟» او می­گفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید.» و همه چیز حل می­شد. مادرم می­خندید و صلوات می­فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش می­رفت. من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقۀ طلا خریدیم، نُه صد تومان! تنها خرید ازدواجمان، حلقۀ او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود. رفتیم به منزل آیت­الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکۀ طلا عقد کردیم. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد.

بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش. یادم نمی­آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم. سر مزار آیت­الله مدنی گفت: «من خیلی به ایشان مدیونم. خرم­آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم.» خانواده­شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه­ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه.

دو ماه و نیم عقد کرده در خانۀ پدرم ماندم. در این مدت آقا مهدی بعضی وقت­ها زنگ می­زد و می­گفت مثلاً «من ساعت نُه جلسه دارم. می­آیم قم. بعد از ظهر هم یک سر به شما می­زنم.» یک بار بین خرم­آباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجرۀ اتاق دیدم که دور گردنش پارچه­ای سفید شبیه باند بسته. توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم: «خدای ناکرده مجروح شدید؟» گفت: «نه چیزی نیست، از این چیزها توی کار ما زیاده.» مادرم می­گفت: «آقا مهدی حالا شما یک مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند.» او هم می­خندید و مثل همیشه می­گفت: «حاج خانم صلوات بفرستید، ما سرباز امام زمان هستیم» این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود، ولی با قیافه­اش پیش­تر آشنا شده بودم. از فهمیدن یک چیز هول برم داشت. آن صورت نورانی­ای که در خواب دیده بودم، صورت خودش بود. آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم. ولی تازه داشتم می­فهمیدم. باید با کسی زندگی می­کردم که اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می­کردم. احساس می­کردم دارم به شعارهایی که می­دادم عمل می­کنم . باید با یک شهید زنده زندگی می­کردم. یکی از دوستان هم دبیرستانیم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول می­گفت من می­خواهم به آدم ساده­ای شوهر کنم. آخرش هم این کار را کرد. رفت به یک پاسدار شوهر کرد.» گفته بود «مگر پاسداری هم شد شغل؟» من هم برایش پیغام فرستادم «اینها با خدا معامله کرده­اند. کی از اینها بهتر؟» خدا را شکر می­کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم. حتا از این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم. اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد. بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشید، زودتر می­توانم بیایم پیشتان. منطقۀ کاریم الآن آن جاست. با یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده. یک خانه می­گیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آنها، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم می­گوییم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می­توانستم قبول کنم، ولی اطرافیان به این راحتی نمی­توانستند. می­گفتند: «هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد.» برای خودشان ناراحت نبودند، می­گفتند: «جواب مردم را هم باید داد.» همان حرف و حدیث­های همیشگی شهرهای کوچک، که باید برایشان یک گوش را در کرد و یکی را دروازه . اما پدرم می­گفت من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمی­توانم بگویم. تو هم دخترم، این نصیحت را از من داشته باش و با شوهرت همیشه صادق باشد.» شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود. من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانواده­ام جدا شوم. دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود، ولی احساس می­کردم اگر هم راه او نروم پشیمان می­شوم. شاید آن موقع برای ما طبیعی بود.

اهواز برای من جای جدید و قشنگی بود. اثاثمان را ریخته بودیم توی یک تویوتای لندکروز. همۀ اثاثمان نصف جای بار وانت را هم نمی­گرفت. خودمان هم نشستیم جلو. من و آقا مهدی و خواهرش. خیلی خوب شد که خواهرش همراهمان آمد. من هنوز رویم نمی­شد با آقا مهدی تنها بمانم. از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس می­کرد که سکوت بین من و آقا مهدی دیگر زیاد شده یک حرفی می­زد. مثلاً «شما خیاطی هم بلدی؟» شب اول که رسیدیم، وارد خانه­ای شدیم که تقریباً هیچ چیز نداشت. توی آن گرمایی که بهش عادت نداشتم، حتا کولری هم برای خنک کردن نبود. شب که خواستیم بخوابیم دیدیم تشک نداریم. از همسایۀ طبقۀ پایین گرفتیم. با خواهر آقا مهدی می­گفتیم مگر توی این گرما می­شود زندگی کرد. ولی باید می شد. چون اگر چه او مرا انتخاب کرده بود، ولی این یکی دیگر تصمیم خودم بود که همراه او بیایم.

چند روز اهواز ماندم. قبلاً با آقا مهدی در این باره حرف زده بودیم که اگر دلم خواست، برای این که حوصله­ام سر نرود آن جا در مدرسه­ای درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بیاورم.

بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا دیگر زندگی مشترکمان را شروع کنیم. یک سری وسایل کم و کسر داشتیم که با هم رفتیم و خریدیم. گاز و یخچال. مغازه­های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می­کردند. آمد و همه جای شهر را که برایم نا آشنا بود نشانم داد. بازار میوه و سبزی، نمایشگاه فرهنگی سپاه، زینبیه. گفت: «اگر بی­کار بودی و حوصله­ات سر رفت، این جاها هست که بیایی.» آقا مهدی یک ماه اول تقریباً هر شب می­آمد خانه.

اما من بی­کار نبودم. اوایل مهر بود که کارم را در مدسه شروع کردم. درس دادن به آن بچه­های خون­گرم جنوبی زیر سر و صدای موشک­هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته­ایم، کار سرگم کننده­ای بود. احساس می­کردم مفید هستم. به خاطر کارم که تدریس دینی و قرآن بود، باید زیاد مطالعه می­کردم. ولی باز وقت زیاد می­آوردم. آقا مهدی هم صبح زود، بعد از اذان، بلند می­شد و می­رفت و شب بر می­گشت.

کم کم با خانم توفیقی همسایه­مان بیش­تر آشنا شدم. آدم هم کلام می­خواهد. تنهایی داشت برایم قابل تحمل می­شد. با هم می­رفتیم پشت خانه­مان. یک جایی بود، زینبیه، که پایگاه تقویت پشت جبهه بود. کار خیاطی داشتند، سری دوزی و سبزی پاک کردن. نمی­شد آدم در اهواز باشد و برای جبهه کاری نکند. اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود. هم برای پر کردن بی­کاری و هم برای کار تدریسم عضو کتاب خانۀ مسجد شدم. کتاب می­گرفتم و می­بردم خانه. او هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشند. فکر کند که خب، حالا یک زنی گرفته­ام، باید همه چیز را حتا بر خلاف میلش تحمل کند. می­دانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده­اش بوده بعضی وقت­ها عذاب­آور است. بعضی وقت­ها دو هفته می­رفت شناسایی، ولی تلفن می­زد و می­گفت که فعلاً نمی­تواند بیاید. همین نفسش می­آمد برای من بس بود، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس می­کشد. وقتی می­رفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه جمله­هایی از وصیت شهدا را با ماژیک می­نوشت و می­زد به دیوار اتاق. می­گفت: «دفعۀ بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی» بعضی­ها وقتی حرف می­زنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساس می­کنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمی­خواست در تنهایی فکرهای الکی بکنم. بعضی وقت­ها می­خواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود . می­گفت: «بعضی بچه­ها برای این که از دست زنشان راحت باشند شب­ها پادگان می­خوابند و نمی­آیند.» می­گفت: «این ظرفیت را در تو می­بینم، و گرنه من هم باید به تو برسم» هندوانه زیر بغلم می­داد. اسم نمی­آورد، ولی دلمان می­خواست زندگیمان مثل حضرت علی و فاطمه که نه. یک کم شبیه آنها بشود. می­گفت: «بدم می­آید از این مردهایی که می­بینم می­آیند و به زن­هایشان می­گویند دوستت داریم و فلان. آن وقت زن هم می­گوید خُب اگر این طوری است پس مثلاً فلان چیز را برایم بخر.» می­گفت: «یک چیزهایی را من از این بچه­ها در جبهه می­بینم که زبانم بند می­آید. دیروز یک مهندسی از بچه­های جهاد آمد پیشم، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچه­دار شده­ام. اگر امکانش هست مرخصی می­خواهم. گفتم اشکالی ندارد تا شما کارت را تمام می­کنی من برگۀ مرخصیت را می­نویسم. تا برود کارش را تمام کند، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد. من نمی­توانم با دیدن این چیزها خانوادۀ خودم را مقدم بر بقیه بدانم»

این را فهمیده بودم که از ابراز مستقیم محبت خوشش نمی­آید. از این که بگوید دوستت دارم و این حرف­ها . دوست هم نداشت این حرف­ها را بشنود. مثلاً من شمارۀ تلفن پایگاه انرژی اتمی را داشتم. بعضی وقت­ها هم دلم می­خواست که زنگ بزنم. ولی چه طور بگویم. یک کم می­ترسیدم شاید. یک بار هم گفت: «دلیلی نداره، کلی آدم دیگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برایشان نیست.»

درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم، ولی من، هنوز رودربایستی داشتم. حتا روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم. یک بار از مدرسه که برگشتم خانه، دیدم لباس­هایش را شسته، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش، دارد نماز می­خواند. این قدر خجالت کشیدم و خود را سرزنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباس­هایش را بشویم. نمازش که تمام شد احساس من را فهمید. گفت: «آدم باید همه جورش را ببیند»

هیچ وقت واضح با هم حرف نمی­زدیم. راجع به هیچ چیز حتی خودمان. بهانۀ حرف­هایمان جبهه و جنگ بود. حالا نه در این مورد، کلاً آدمی نبود که حرف زدنش از عمل کردنش بیش­تر باشد. حتی راجع به جبهه هم این جور نبود که مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد. مسائل مربوط به کارش را اصلاً نمی­گفت. از پشت تلفن، همیشه این حالت بود که نتوانم حرف­هایم را بزنم حتا روم نمی­شد بپرسم کی می­آیی.

وقتی هم نبود همین طور. یک بار به من گفت: «روزها توی خانه حوصله­ات سر می­رود رادیو گوش کن.» آن موقع رادیو نداشتیم. از روز بعد یک جعبۀ آهنی روی طاقچه می­دیدم. ولی بازش نمی­کردم. می­گفتم حتماً بی­سیمش داخل آن است. نمی­خواستم بهش دست بزنم. چهار پنچ روز فقط نگاهش کردم. یک بار که آمد، پرسید: «رادیو را توانستی راه بیندازی؟»  گفتم: «کدام رادیو؟»  گفت: «همانی که توی آن جعبه، سر طاقچه بود.» نمی­توانستم بگویم احساس می­کردم آن جعبه جزو حریم اوست و نباید بهش دست بزنم.

همه کارها و حرف­هایش را دربست قبول می­کردم. هنوز از جزئیات کارش چیزی نمی­دانستم و از این و آن شنیده بودم که نیروهای قم و اراک و چند جای دیگر با هم یک جا شده­اند و تیپ علی بن ابی­طالب را تشکیل داده­اند. آقا مهدی هم فرمانده تیپ شده بود.

دیگر به پاییز اهواز خورده بودیم و گرمای هوا زیاد اذیت نمی­کرد. با اتوبوس که می­رفتم مدرسه و بر می­گشتم، کنار خیابان رزمنده­ها را با چفیه­هایشان می­دیدم که جلوی باجۀ تلفن صف کشیده ­اند تا به خانواده­شان زنگ بزنند. از همه جای ایران آمده بودند. برگشتنی برای این که زود به خانه نرسم، وسط­های راه از اتوبوس پیاده می­شدم و بقیه راه را پیاده می­آمدم. از جلوی بیمارستان جُندی­شاپور رد می­شدم. آمبولانس، آمبولانس مجروح می­آوردند، من هم همین جوری مات و مبهوت می­ایستادم و نگاهشان می­کردم. حیران در برابر رازی که این آدم­ها با خود داشتند، چیزی که می­توانستند برایش جان بدهند. دیدن جنگ از نزدیک یعنی همین، یعنی این که ببینی آدم­ها واقعاً زخمی و شهید می­شوند. شب که آقا مهدی بر می­گشت خانه می­خواستم همۀ چیزهایی را که آن روز دیده بودم برایش تعریف کنم. ولی فرصت نمی­کرد تا آخرش را بشنود.

عملیات والفجر مقدماتی بود گمانم. تلفن زد. تلفنی حرف زدنمان جالب بود پیش­تر تلگراف بود تا تلفن. کم و کوتاه. شاید فکر ­ردیم همه چیز باید به مختصرترین شکلش انجام بگیرد، گفت: «یک کم مشکل پیدا کردیم. من فردا بر می­گردم، می­آیم خانه.» حدس زدم عملیاتشان موفق نبوده است. این قدر نبودنش در خانه برایم طبیعی شده بود و جا افتاده بود که گفتم»  نه لزومی ندارد برگردی  از او اصرار «که دارم فردا می­آیم» و از من انکار که «نه، چه کاری داری که بیایی.» یک چیز دیگر هم می­خواستم بگویم. رویم نمی­شد. خواست قطع کند. گفت: «اری نداری؟» گفتم: «می­خواستم یک چیزی را بهت بگویم.» گفت: «خودم می­دانم.» فردا که از مدرسه آمدم خانه پوتین­هایش را جلوی در دیدم. گوشۀ اتاق خوابیده بود، یک پتو انداخته بود زیرش. نصفش شده بود تشکش، نصف لحاف. سلام کردم. خواب نبود. گفتم: «شکست خوردید؟» گفت: «سپاه اسلام هیچ وقت شکست نمی­خورد، ولی خب، می­دونی، مجبور شدیم یک کم جمع و جور کنیم.» ذوق زده بودم. جواب آزمایشم توی کیفم بود. می­خواستم زودتر خبر پدر شدنش را بگویم. مِن و مِن کردم. گفتم: «یک چیزی هم می­خواستم بگویم» ذوقم را کور کرد. گفت: «می­دونم چه می­خواهی بگویی ...»

ازدواج/شهید حمید باکری

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۳۲ ب.ظ

شهید حمید باکری

یک روز دیدم آمده  دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن جا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من‌، تعجب کردم. خنده‌ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می‌کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده‌ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمی‌آمدم»

دفتری داشتیم که قرار  گذاشته‌  بودیم هر کسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر می‌شد. حمید می‌گفت: «تو چرا این ‌قدر به من بی‌توجهى! چرا هیچی از من نمی‌نویسى؟» چه داشتم که بنویسم؟

آن روزها هر بار که می‌خواست برود، بدجوری بی‌طاقتی نشان  می‌دادم و گریه می‌کردم. تا این که یک‌ بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می‌روم،‌ به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این‌طوری هم خودت آرام می‌گیرى، هم من با دل قرص می‌روم

خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می‌آورم، دلم از غرور و شادی پر می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان، ‌از هیچ‌کس هدیه‌ای نگرفتیم؛ چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیزها تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌ای را که به نظر ضروری می‌آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما  همین‌ها بود:‌ یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.

وقتی که گفت آمده خواستگاری من‌، تعجب کردم. خنده‌ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می‌کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا

* همه می‌دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می‌توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می‌گذاشت برای من و بچه‌ها. سعی می‌کرد همان وقت کم را هم با ما باشد.

* برادر حمید (شهید مهدی باکرى)، از تبریز زنگ زد و پرسید: «بچه چیه؟» گفتم:‌«دختر» گفت: برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای چه؟» شوخی می‌کرد.من هم به شوخی گفتم: «می‌روم پس می‌دهم.» به حمید گفتم که مهدی چه گفته، گفت: «[تو هم] می‌گفتی اگر پاسدار نشود، زن پاسدار می‌شود ... می‌گفتی زن پاسدار شدن، خیلی سخت‌تر از پاسدار شدن است

یک ‌بار گفت: «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم:‌ «بله» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم:تو هم با این نماز شب خواندنت ... چقدر طولش می‌دهى؟ من که خوابم گرفت،‌ مؤمن خدا گفت: ‌»سعی کن خودت را عادت بدهى. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک­‌ترمی‌کند.»

می‌گفت: «امام باید فقط فکر کند. ما دست‌های امامیم و هر فکری کرد، ما باید عمل کنیم.» می‌گفت:‌ «امام فکرهای بزرگی دارد و باید دست‌های خوبی داشته باشد تا بتواند فکرش را عملی کند.» وقتی امام برای بار اول وصیت‌­نامه نوشت، حمید خیلی گریه کرد (این را از قول دوست‌هایش می‌گویم.)

زندگی‌مان خیلی ساده بود. هیچ‌ وقت از دنیا حرف نمی‌زدیم. اگر هم خریدن وسیله‌ای ضرورت پیدا می‌کرد، به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می‌گفتم و او هم سریع می‌رفت می‌خرید و می‌آورد. همیشه به من می‌گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً‌ معطل مانده باشی.

دفتری داشتیم که قرار گذاشته‌ بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد.

حمید کسی نبود که بتوان او را ندیده گرفت. صبور و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی بود که می‌توانستی راحت با او زندگی کنی و هرگز احساس ناراحتی نکنى. همیشه سعی می‌کرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. احساس می‌کردیم او و مهدی به جایی رسیده‌اند که همان ارتباط با خداست. به روحیه توکل حمید که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که هر چه به دنیا توجه کنیم، به جایی نمی‌رسیم، اما حمید با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را خندان می‌رفت و این اصلاً

شعار نیست.

من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چه توکلی داشت و چطور به ائمه عشق می‌ورزید. همچو آدمی که هر کسی را، هر قدر هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش می‌کشد. من حالا افتخار می‌کنم که دنبال او کشیده شدم ...

به من خیلی محبت داشت اصلاً‌ یادم نمی­آید با من بلند حرف زده باشد ... وقتی اعتراض مرا می‌شنید، می‌گفت: «من آدم ضعیفی هستم، ‌فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری دارى؟»

تمام آنهایی که من و حمید را می‌شناسند، می‌گویند: «احساس می‌کنیم حمید خیلی سخت شهید شده.» نه این که دوست نداشته باشد شهید شود، نه، بلکه منظورشان این بود که او در اوج علاقه‌اش به من و بچه­ها شهید شده و خودش هم این را خیلی خوب می‌دانسته است. نه او، ‌که حاج همت هم ... و حمید،‌ حمید، حمیدِ من ...

حرفِ تربیت بچه‌ها که می‌شد، اصلاً ‌از خودش حرف نمی‌زد و تمام فعل‌ها را مفرد ادا می‌کرد. یک‌ بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: ‌«چرا همه‌اش می‌گویی تو؟ بگو با هم بزرگشان می‌کنیم!» گفت: ‌«من یقین دارم که تنها بزرگشان می‌کنی»

من از حمید، فقط چشم‌هایش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود ... من سفیدی  چشم‌های حمید را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: «بهتر.» گفتم: «الحمدلله ... حالا دیگر می‌‌خوابد،‌ خستگی‌اش درمی‌آید.»

امام باید  فقط  فکر کند. ما دست‌های امامیم و هر فکری کرد، ما باید عمل کنیم.

یک بار به حمید گفتم:‌ «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد.» گفت:‌ «حسودی می‌کنى؟» گفتم:‌» برای اولین بار می‌خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می‌کنم.» گفت:‌ «منظور؟» گفتم:‌ «حیف نیست همچین پسرى... بی‌پدر، بزرگ بشود؟» گفت:«من فقط برای احسان خودم جبهه نمی‌روم. من برای تمام احسان‌ها می‌روم.» این‌طوری نبود که به بچه‌اش بی‌علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه‌اش به آنها و من رفت

* هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس‌ شدنی که می‌گذشت، به ثانیه ‌شماری می‌افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: «اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، ‌فاطمه!» این روزها به خودم می‌گویم: «دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم.»

اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه‌ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رُک گفتم:‌ «نه. آقا مهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می‌دانم.» ... فکر می‌کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه‌آمیز است.

احساسم این بود که حمید را برده‌اند ارومیه و من دارم پشت سرش می‌روم آن جا. در راه مرتب گریه می‌کردم. می‌گفتم: «باز تو دوان‌‌دوان رفتی و من دارم پشت‌ سرت می‌آیم،‌ چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آن جا [ارومیه] بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً‌ فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می‌دانسته برای من سخت است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.

اگر قرار بود یک ‌بار دیگر زندگی کنم ... باز با حمید باکری ازدواج می‌کردم ... باز بعد از شهادتش می‌رفتم قم ... و باز افتخار می‌کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی‌ کرده‌ام و همه چیز را از او یاد گرفته‌ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ چیز گران‌بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او گفته­ام «هر وقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ‌ولی برو یک حمید پیدا کن!.»

شهید حمید باکری از اول تا آخر

ازدواج /شهید جهان آرا

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۰، ۰۴:۲۶ ب.ظ

برتر از سراچه خورشید شهید جهان آرا

  

آن روزها بین ما، حرفی از زندگی مشترک مطرح نبود. حرفهای ما درباره انقلاب و جریانهای سیاسی روز بود. موضوع زندگی مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد جا افتاده بود. او بعدها،‌یعنی اواخر مرداد ماه سال 1358 مساله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ویژگی‌های محمد که بالاتر از همه آنها تقوای ایشان بود، قبول کردم. در این مدت این خصلت را به  طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم، ولی محمد تقوای دیگری داشت. به همین خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر می‌کنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود. در همان روزهایی که ارتباط داشتیم، از لحاظ آگاهی‌های سیاسی، اجتماعی و مذهبی از محمد درس زیادی گرفتم. برخوردهایش واقعا آموزش بود.

محمد تقاضای خود را توسط یکی از دوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده‌ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلی موافق نبود. چون محمد در تبریز دانشجو رشته مدیریت بود و درس را رها کرده، به کارهای سیاسی پرداخته بود. از نظر خانواده‌ام تحصیلات مهم بود. با این حال من راهم را انتخاب کرده بودم.
-
یک جلد کلام‌الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی می‌گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم: «طرح این مساله کوچک کردن من است.»
محمد آن یک جلد قران را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله‌هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله‌ای نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه می‌کند این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.

ما عقدمان را سر مزار علی، برادر شهید محمد در بهشت‌زهرا جاری کردیم. خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعد از ظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی هم با سادگی در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. این شروع زندگی ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهی خرمشهر شدیم.ما در مجموع، دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است. اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم، هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد می کرد. همه این نامه ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند.
هر بار که آنها را می خوانم می بینم چطور این جوان 25 ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار بود.