بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

با کمی تاخیر به بهانه هفته دفاع مقدس ....

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ



برای معراج نشینان خاکی پوش  


القصه 
 باز هم سناریوی تکراری هجوم موضوعات برای نگاشتن و دایره لغاط فقیر من ،حدیث رسول مهربانی (ص)عجب "مطلع" زیبایی شد برای متن فقیرانه ام که :" برخی از شعر ها حکمت است "

"ماندم که خار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد

یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد "


معراج نشینی  یعنی جایی که او بی پرده ناظر من است ومن در مقام منظور ...هیهات  که اگر از کرمش مرا نیز ساکن معراج کند و دریغا که خجلت معاصی و غفلت رویی برای سربالا گرفتن نگذارد چه برسد به نظر به وجه ا...

جستجوی کاروان معراج نشینان مقدمه می خواهد و الف آن شناخت الفبای خود است و خود "کان لم یکن "است بی خدا ...که من "عرف نفسه فقد عرف ربه "

همنشینی با معراج نشیننان ظرفیت می خواهد و ظرف سنگ محک و عیارش "مظروف" یا همان محتوای ان است ... ظرف همان قلب است و قلب محل جلوس عشق که "شرف المکان بالمکین "

نا محرمان را به معراج راهی نیست زیرا که ناظر و منظور باید مَحرم باشند و تفاوت محرم ونامحرم را باید  همان "حرم" دانست که القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله ...

راهیان معراج آذوقه ای جز ظرف ،قلب یا همان حرم الله  ندارند و توشه ی طریقشان جز "رضا برضائک " نیست و دوای عطش راهشان کاسه ی اشکی برای رحمه الله واسعه است .

طلب هم نشینی با معراجیان و قصد جلوس در مقام نظر به وجه الله  قلبی شریف می خواهد و آذوقه و توشه ای لایتناهی

اما خاک نشینی که حرمش محرم اغیار است وتوشه اش جز عصیان نیست چگونه می تواند در سرش رویای معراج و معراجیان را بپروراند .

پینوشت : آرزو چون بر جوانان عیب نیست ....آرزو دارم که معراجی شوم.


پینوشت 2: نوسان تپش قلب معراجیان بستگی به رقص پرچم حرم الله  در ارض کربلا دارد  نه به نوسان قیمت ارز در بازار 


للحق 

بعد نوشت : برای هیچ وبلاگی نظر نگذاشته ام و مباحثه نکرده ام ...واقعا بعضی نظرات خصوصی را متوجه نمی شوم . ...تا کید می کنم هیج جا .

به بهانه هفته دفاع مقدس

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۱۱ ب.ظ




این متن کنایه دارد...!

جنگ جهانی بود . آلمان هم در گیر آن ...بمباران شروع می شود و منطقه را دود و آتش و ترکش های سرگردان انفجار ها فرا می گیرد...

در گوشه ای چند نفر به زیر تنه ی درختی پناه برده تا از گزند ترکش ها در امان باشند .... دقایقی می گذرد و سکوت بعد انفجار همه جا را فرا می گیرد ....

از پناه درخت بیرون می آیند و می بینند که تنه ی درخت چقدر ترکش به ساقه خود خریده و آنان در پناه آن سالم و در امنیت

می توانند ادامه حیات را بگذرانند ...

سالهاست از آن واقعه می گذرد و آن درخت هم اکنون سمبلی است از فداکاری و ...الخ

سری به سمبل آلمانی ها بزن  و ببین دولت مردانشان ،توریست ها و رهگذران  و البته مردمانشان چه ستایشی می کنند این مخلوق خدا را ....از عکس یاد گاری گرفتن در کنار این سمبل فداکاری گرفته تا برگزاری مراسم های سنگین و چنین و چنان ...خلاصه همان حلوا حلوا کردن خودمان ....

.

.

.

چند روزی بعد از ماه مبار ک بود ... وقتی از سر کوچه حاج علی اینا رد می شدم ...متوجه ازدحام جمعیت شدم ....موتور و پارک کردم و رفتم جلو ...دیدم همه دور یه موتور سوار که خرده زمین و داره از سرش خون می ره جمع شدن ... شدت ضربه طوری بود که کسی به خودش اجازه نمیداد بهش دست بزنه و همه منتظر رسیدن اورژانس بودن ... نشستم کنارش و شروع کردم به گشتن جیباش تا کارتی ، شماره ای، چیزی ....  تو آخرین تماساش شماره ای به اسم "داش امیر " ثبت شده بود ... داشتم فک می کردم که چجوری بگم به طرف که حول نکنه که یه مرد میانسالی که از نماز گزارای مسجد محلمون بود اومد جلو گفت بده من زنگ می زنم

"منظورش این بود که تو جوونی نمی دونی چجوری باید صحبت کنی :" منم نفس راحتی و ...گوشیو دادم بهش ....

چند دقیقه ای ایستادم و قصد رفتن سمت موتور خودم کردم ...نزدیک موتور رسیدم و سوئیچ رو  از جیبم در آوردم .... در خونه حاج علی اینا باز شد زیر چشمی نگاه کردم ...دیدم خود حاج علیه .... بر گشتم و نگاهمون بهم گره خورد ...بی مقدمه  اومد جلو و جواب سلام منو  با این سوال داد " کیه ...؟! آشناست ...؟!" ... سریع گفتم نه حاج علی آقا خیالتون راحت ...بنده خدا غریبه است ....جملم تموم نشده بود که شکافی بین جمعیت باز کرد و رسید بالا سر موتور سوار که دیگه تا شعاع یک متریش خون رو زمین ریخته بود ... گفته های" محمد رضا" پسر حاج علی از جلو ذهنم رد شد که گفته بود " دکتر گفته نباید حاجی تو فشار روحی قرار بگیره ..حتی آلبوم عکساشو مادرم قایم کرده..."

خودم سریع رسوندم پیش حاج علی که حالا بالا سر موتور سوار ایستاده بود و گاهی به زمین و خون نگاه می کردو  گاهی هم سری می چرخوندو جمعیت تماشاچی رو که مشغول پچ پچ و نوچ نوچ کردن بودن ونگاه می کرد .... حالت صورتش رو که دیدم نگرانیم زیاد شد ... رفتم جلو و گفتم حاج علی آقا "آقا محمد رضا کجان ؟! بیاید بریم حاج آقا ...الان اورژانس میاد "....

سرش و چرخوند به سمتم و یه طوری نگام کرد که احساس کردم اصلا نشنیده که چی گفتم  ...با ترس و لرز دستم و گزاشتم رو شونه سمت چپش ...حاجی ... حاج علی بیا بریم در خونتون بازه حاج آقا ... منم موتورمو قفل نکردم ...."

یواش یواش هواس جمعیت اطراف متوجه ما می شد و سکوت آهسته جمعیت تماشاچی رو فرا می گرفت ...و نگاه ها ی خیره آروم آروم خودشون رو نشون می دادن

چند تا از همسایه های حاج علی اینا که متوجه تغییر حالت چهره حاج علی و عرق پیشونیش شده بودن اومدن سمت مون و هر کدوم شروع کردن مثلا به  جو  عوض کردن و راهی پیدا کردن برا دور کردن حاج علی از صحنه ....اما حاج علی سفت ایستاده بود و خیره شده بود به خون روی زمین ...نگرانیم اونقدر زیاد شده بود که دستام می لرزید ...خواستم زنگ بزنم محمد رضا ....گفتم زنگ بزنم بگم چی! ...داشتم با خودم کلنجار می رفتم" خدا یا چی کار کنم" ...

آهسته دور بازو های حاج علی رو گرفتم کمی کشیدمش به سمت عقب و نزدیک  گوش حاج علی با ترس گفتم:  حاج علی بیاید عقب  دیگه ... همسایه ها هم با صحبت کردن و .... کمی  کمکم کردن.

جمعیت ساکت و مبهوت کار های ما ...

 عرق صورت حاج علی خیلی زیاد شده بود ....

هنوز  چند قدمی دور نشده بودیم که ... یک مرتبه همه رو حول دادو دوباره رفت بالا سر موتور سوار ...

همه مبهوت شده بودن و صدای پچ پچ زیاد شده بود

به همراه  همون چند تا همسایه دویدم سمت حاج علی ....

دستاشو گزاشته بود رو سرش و نشسته بود بالا سر ش

انقدر بدنش سفت شده بود هر چقدر زور می زدیم نمی تونستیم حاج علی رو بلند کنیم ....

خلاصه که اتفاقی که نباید بیفته افتاد و حاج علی پشت بیسیم که همون دمپایی ابری خودش بود داد می زد ....

امدادگر .... امدادگر.....

روزمین می لرزید ..... امدادگر

امداد گر  

 .

.

. خلاصه که هیچ چیز جز نگاه های خیره و غرق ترحم و گرفتن فیلم و عکس از کارهای حاج علی توسط تماشا چیان آذارم نمیداد .

;کنایه نوشت : سالهاست درخت فداکار المان را می پرستند و به قولی لای پر قو نگاهش داشته اند که مبادا این تک درخت نماد فداکاریشان شاخ و برگی ازش کم شود ...هیهات که از مقایسه خجالت می کشم ... شرم ... شرم .... شرم !.