بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

بچه حزب اللهی

... پراکنده نویسی های یک بچه حزب اللهی

آخرین مطالب
آخرین نظرات

خاطرات شهدا

يكشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

سرش را قطع کرده بود از برادری که از عملیات برگشته بود، پرسیدم: «در این عملیات شما چکاره بودی، آیا دستت به عراقی‌ها هم رسید یا بیرون میدان، پوکه توپ جمع می‌کردی؟» گفت: «نه من چهار لول‌کش بودم! یک عراقی را خودم جفت پاهایش را قطع کردم.» گفتم: «چرا پاهایش را؟» گفت: «به دلیل اینکه سر در بدن نداشت!» البته همه می‌دانستیم که مزاح می‌کند و حتی این کار را هم نکرده است.



سیصد صلوات یک روز مسئول دسته مرا به خاطر موردی که باید پیگیری می‌کردم و در انجام آن تنبلی کرده بودم به فرستادن سیصد صلوات جریمه کرد. من هم مانده بودم چکار کنم. فرصت را غنیمت شمردم. هنوز بچه‌ها متفرق نشده بودند که گفتم: «بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات.» همه حاضران که تقریباً سیصد نفر می‌شدند صلوات فرستادند و من هم به فرمانده دسته گفتم: «این هم سیصد صلوات!»

 

سنگر بگیر، سنگک
همیشه خدا، تو راه تدارکات بود، یا می‌رفت چیزی بگیره یا چیزی گرفته بود، داشت می‌آورد. بچه‌های دسته هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل می‌دیدند، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات‌، چی و چقدر می‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آنجا. بعد هم که سهمیه را می‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان گیرهاش جای سالم در بدن نداشتند، قیمه و قرمه می‌کرد تو راه. یک روز عصر بود که داشتیم از بنه تدارکات می‌آمدیم که بعثی‌ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه‌شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم تو چاله خمپاره‌ای که آن طرف بود. حالا هی داد می‌زدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم: «سنگک چیه حاجی، سنگر، سنگر بگیر. الان این بی‌پدر و مادر ...» سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم و بعد دیدم هنوزم می‌گوید: «سنگک.» مرده بودم از خنده. حاجی همیشه همینطور بود. از همه کلمات و جملات فقط خوردنیهایش را می‌فهمید.




سرور همه شما... وقتی بچه‌ها می‌خواستند صحبتشان را شروع کنند، همیشه می‌گفتند: «من خدمتگزار کوچکی بیش نیستم.» فرمانده جدید که آدم شوخ‌طبعی بود، با دیدن این وضعیت، هنگامیکه برای اولین بار می‌خواست با بچه‌ها صحبت کند، دکمه بالای پیراهنش را بست و گفت: «سرور همه شما ...» بعضی‌ها از خودپسندی و غرور او ناراحت شدند و ابروهایشان درهم گره خورد ... اما او بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «و ما، آقا امام زمان (عج) که امیدوارم از همه ما راضی باشد ... » این بار همه خندیدند و آمین گفتند.

 

ریا می‌شد توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد می‌فهمیدم تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند بلند شده بود. که صدایی توجهم را جلب کرد اول خیال کردم دوباره هوش رفته سراغ ظرفها اما خوب که دقت کردم دیدم نه مثل اینکه صدای چیز خوردن جانور دوپا است.
بله درست تشخیص دادم یکی از بچه‌های دسته بود خوب می‌شناختمتش مشغول جنگ هسته‌ای بود آلبالو بود یا گیلاس نمی‌دانم آهسته طوری که فقط خوردنش بفهمد گفتم:«اخوی، اخوی مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟» او هم بی‌معطلی پاسخ داد:«ترسیدم روز بخورم ریا بشه».




زود بخوابید افرادی را دیده بودم که موقع نماز شب خواندن، محافظه‌کاری می‌کردند تا مبادا دیگران بفهمند و ریا شود. آهسته می‌آمدند و آهسته می‌رفتند و یا اگر کسی متوجه نمی‌شد، با شوخی و کنایه مانع از لو رفتن قضیه می‌شدند. اما این یکی دیگر خیلی بی‌رودربایستی بود، شب که می‌شد، بالای سر بچه‌ها می‌ایستاد و می‌گفت: «زود باشید بخوابید می‌خواهم نماز شب بخوانم.»

 

خیانت به مملکت گرسنه بودیم سرو صدای این شکم بی دین و ایمان که بلند می‌شد شمر جلودارمان نبود .خصوصاً اگر غذا دیر می‌رسید آن وقت دیگر واقعاً کربلا بود. بعضی برادران می‌گفتند:«شما شکم را دست کم نگیرید خیانت به آن خیانت به مملکت است، خیانت به اسلام است، خیانت به انقلاب است، اگر شکم نباشد هیچ چیز نیست، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود .»دیگران هم تأکید می‌کردند صحیح است صحیح است.

روزی ز سر سنگ هروقت فرصت پیدا می‌شد مشاعره می‌کردیم مشاعره که چه عرض کنم هرچه به دهانمان می‌رسید می‌گفتیم اینقدر که چیزی گفته باشیم از کتاب درسی مدرسه، از خودمان، از شعارهای انقلاب لنگه به لنگه، با وزن و بی‌وزن حرف مفت اگر کسی چیزی می‌گفت و در ادامه در می‌ماند،‌بلافاصله دیگران تکمیل‌اش می‌کردند البته هر طور که می‌خواستند! یکی می‌گفت:«روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست»، دیگری اضافه می‌کرد :‌از مرد عراقی دوسیگار هما خواست، یکی می‌گفت : «جوانی کجایی که یادت کنم»، نفر بعد ادامه می‌داد:« تلمبه بگیرم و بادت کنم».

 

روز می‌خوردم ریا می‌شد توی بچه‌ها خوابش خیلی سبک بود، اگر کسی تکان می‌خورد می‌فهمید. تقریباً دو، سه ساعت از نیمه شب گذشته بود، خُر و پُف کسانی که خسته بودند بلند شده بود که صدای کرت کرت چیزی توجهم را جلب کرد، اول خیال کردم موش دوباره رفته سراغ ظرفها اما خوب که دقت کردم دیدم نه مثل اینکه صدای چیز خوردن جانور دو پاست! بله درست تشخیص دادم، یکی از بچه‌های دسته بود، خوب می‌شناختمش، آهسته مشغول جنگ هسته‌ای بود، آلبالو بود یا گیلاس نمی‌دانم، آهسته فقط طوری که خودش بفهمد گفتم: «اخوی، اخوی! مگر خدا روز رو از دستت گرفته که نصف شبی با نفست مبارزه می‌کنی؟» و او که خوب فهمید منظورم چیه، نه گذاشت و نه برداشت گفت: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه.» بله راست می‌گفت. اخلاص در عمل خیلی شرطه هر چه پنهان‌تر بهتر! 





راه یزد بسته شد در جبهه که بودیم گاهی خسته می‌شدیم و به پایان مأموریت امید داشتیم، اینکه مدتی نفس تازه کنیم و مجدداً عازم جبهه‌ها شویم. اما بعضی اوقات پایان دوره خدمت مصادف می‌شد با شروع عملیات. آن موقع آماده‌باش می‌دادند و همه مرخصی‌ها لغو می‌شد. و در چنین شرایطی بعضی از همشهریهای ما می‌گفتند: «دیدید چه شد؟ آمدیم کربلا را بگیریم، قدس را آزاد کنیم، راه یزد خودمان هم بسته شد!»

 

دعوای بسیجی به یکی از سنگرهای دیده‌بانی در منطقه‌ی پدافندی عملیات کربلای 5 رفته بودیم، سه نفر از بچه‌ها مثلا با هم دعوا می کردند پرسیدم:«چه شده چرا یقه‌ی هم را گرفته‌اید، ول کنید قباحت دارد، شما ناسلامتی رزمنده هستید شهید مسعود آقابابایی که از همه عصبانی تر بود گفت:«حق وردی آینه‌ای را انداخته آن طرف خاکریز سمت عراقی‌ها. حق وردی میان حرفش دوید و گفت:«می‌گویم بیا آتش تهیه بریزم برو بیاورش قبول نمی‌کنه؟!». 




دعوت‌های صلواتی در ایستگاه صلواتی کمیته امداد (فاو) پیرمرد بسیجی بود، پدر دو شهید و اهل حال، اسمش (عمونوروز) بود یک لحظه بگو و بخندش با بچه‌ها قطع نمی شد مثلاً اگر باقلا آب‌پز داشت داد می‌زد رزمندگان به پیش امروز جوجه‌کباب است نزدیک که می‌آمدی می‌دیدی باقلاست یا می‌گفت کباب گوشت بره است بعد معلوم می‌شد که نخود پخته است! همراه هر دعوتی یک صلوات می‌گرفت. صلوات برای شربت نشاط (نوشابه) و الی آخر.

 

درس خمپاره کلاس آموزش رزمی داشتیم، درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته و توضیح داد:«اینکه می‌بینید، ‌اینقدر مؤدب و خمپاره 120 است، خیلی آقاست وقتی می‌آید پیشاپیش خبر می‌کند، پیک ‌میفرستد، سوت می‌زند که برادر سرت را داخل سنگر ببر، من آمدم، خوردی و مردی پای من نیست. نگویید نگفتیسپس آن را زمین گذاشت،‌نوبت به خمپاره60 رسید،‌خمپاره‌ای نقلی و تودل برو، آرام و بی‌سروصدا، بله این هم «شیخ اجل» اگر وضو گرفتی سربزنگاه و خمپاره جیبی خودمان، 60 عزیز، عادت عجیبی دارد. اهل تشریفات هم نیست اصلاً نمی‌فهمی کی می‌آید و کی می‌رود، یک دقت دست می‌کنیدر جیبت تخمه آفتابگردان برداری می‌بینی ا آنجاست!




دعای ترکشی
رزمندگان را دیده بود که چیزی زیر لب زمزمه می‌کنند اما نمی‌دانست آیه است، حدیث است، یا چیز دیگر، تا اینکه روزی از یکی از برادران پرسید:«شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟ آن برادر که تا به حال با آدمی به این سادگی روبرو نشده بود خیلی جدی جواب داد االبته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند» اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی:«اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت:«این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟»

 

ترکش بیت‌المال می‌گفت: «مواظب باشید هر چه دم دستتان تیر و ترکش می‌آید نخورید. اینها بیت‌المال است. حساب و کتاب دارد و فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. سر و ته خرجشان را زدند، از گلویشان بریده‌اند برای مهمات، آن وقت شما راه به راه آنها را می‌خورید و شهید و مجروح می‌شوید. این درست است؟ نشنیده‌اید که فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب! دنیا ارزش ندارد یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.


تا آخر ایستاده‌ایم برای مکاتبه با پشت جبهه و خانواده، کاغذ و پاکتهای چاپی در اختیارمان می‌گذاشتند. این برگه‌ها در طرحها و رنگ‌های زیبا و شعارهایی از معصومین (ع) و امام امت (ره) و از جمله شعارهایی که بیشتر زینت‌بخش صفحات بود، شعار: «ما تا آخر ایستاده‌ایم.» بود که ما به آن تبصره می‌زدیم: «البته بعضی اوقات خسته می‌شویم و می‌نشینیم

 

ترس یک شب در کردستان با گلوله توپ پشت سنگر را زدند. چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت. دور هم جمع شده در حال گفتگو بودیم و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود، هیجان زده بلند شد و گفت: «صدای چی بود؟» گفتم: «توپ، توقع داشتی چه باشد؟» راحت سر جایش خوابید و گفت: «فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم

 

سنگر بگیر، سنگک

همیشه خدا، تو راه تدارکات بود، یا می‌رفت چیزی بگیره یا چیزی گرفته بود، داشت می‌آورد. بچه‌های دسته هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل می‌دیدند، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات‌، چی و چقدر می‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آنجا. بعد هم که سهمیه را می‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان گیرهاش جای سالم در بدن نداشتند، قیمه و قرمه می‌کرد تو راه. یک روز عصر بود که داشتیم از بنه تدارکات می‌آمدیم که بعثی‌ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه‌شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم تو چاله خمپاره‌ای که آن طرف بود. حالا هی داد می‌زدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم: «سنگک چیه حاجی، سنگر، سنگر بگیر. الان این بی‌پدر و مادر ...» سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم و بعد دیدم هنوزم می‌گوید: «سنگک.» مرده بودم از خنده. حاجی همیشه همینطور بود. از همه کلمات و جملات فقط خوردنیهایش را می‌فهمید.

منبع: یک قدم تا خدا (کربلایی)

  • محسن هادی

نظرات  (۱)

  • یــک قــدم تــا خــدا


  • اجـرتـون شهـادت در رکـابِ مهـدی فـاطمـه (س)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی