شهر ما
تقدیم به گمنامان زمینی...یا همان مشهوران آسمانی
ماجرا این است ....
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود و تو را برای تنفس می برند کربلای ایران ... و آنجا با روضه ی حسین (ع)نفس تازه می کنی ...
دم ... بازدم ....دم ...بازدم ....
و وای از وقتی که بعد از روضه ی وداع بر می گردی به آغوش شهر ...
می خواهی فریاد بزنی ! "گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را" اما دریغ که نفسی بالا نمیاد و اینبار فقط :
دم... "بدون بازدم " وسکوت .. سکوت ..سکوت
کاملا با ربط: گفتم مادر پایت درد می کند مثل طلائیه همین پائین نزدیک اتوبوس بشین ... گفت : مادر شلمچه پا دردم خوب می شه ...پسرم اون بالا منتظر مادرشه ...