خرمشهر شهر خاطره ها ...
اندازه واقعی در ادامه مطلب .... صلوات
شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطهی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر میسرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی میکرد تحصیلات دانشگاهیاش را نیز در رشتهای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلمسازی پرداخت:
"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی در سایهی تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگرچه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتههای خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همهی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."
شهید آوینی فیلمسازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه دربارهی غائلهی گنبد (مجموعهی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعهی مستند خان گزیدهها) آغاز کرد
"با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورتهای موجود رفتهرفته ما را به فیلمسازی کشاند... ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همهی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش میآید عکسالعمل نشان بدهیم مثلاً سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعهی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم... وقتی فیروزآباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنههای جنگ را ما در آنجا، در جنگ با خوانین گرفتیم.
گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانهاش خورده بود، از حلقهی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصرهی خرمشهر برای تهیهی فیلم وارد این شهر شد:
"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونینشهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمیشد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانهروز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی دربارهی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."
مجموعهی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب میشد که یکی از هدفهای آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.
"یک هفتهای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جستوجوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعهی حقیقت این گونه آغاز شد."
کار گروه جهاد در جبههها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوستهای پیدا کرد آغاز تهیهی مجموعهی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز میگردد. شهید آوینی دربارهی انگیزهی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین میگوید:
"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آنها را به جبهههای دفاع مقدس میکشاند وظایف و تعهدات اداری.
اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرینشان مهدی فلاحتپور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشدهایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. میدانید! زندهترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان میدهد.”
اواخر سال 1370 "موسسهی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی دربارهی دفاع مقدس بپردازد و تهیهی مجموعهی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلمبرداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال کار تهیهی شش برنامه از مجموعهی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیهی مجموعههای دیگری را دربارهی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعهی محاصره، سقوط و باز پسگیری خرمشهر میپرداخت در ماههای آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامهی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیسم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.
شهید آوینی فعالیتهای مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبههها و تهیهی فیلمهای مستند دربارهی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامهی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر میگرفت او طی یک مجموعه مقاله دربارهی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشههای رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهجالبلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهمالسلم و جایگاه آن با جنگهای صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگهایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شدهاند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزمآوران و بسیجیان، در زمرهی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر میکرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمهی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ میسپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامهی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سالها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعهی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینهی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول دهگانهی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنیهاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.
او در سال 1367 یک ترم در مجتمع دانشگاهی هنر تدریس کرد، ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح دانشگاه همخوانی نداشت، از ادامهی تدریس صرفنظر کرد. مجموعهی مباحثی که برای تدریس فراهم شده بود، با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در مقالهای بلند به نام "تاملاتی در ماهیت سینما" که در فصلنامهی "فارابی" به چاپ رسید و بعد در مقالاتی با عناوین "جذابی در سینما"، "آینهی جادو"، "قاب تصویر و زبان سینما"و... که از فروردین سال 1368 در ماهنامهی هنری "سوره" منتشر شد، تفصیل پیدا کرد. مجموعهی این مقالات در کتاب "آینهی جادو" که جلد اول از مجموعهی مقالات و نقدهای سینمایی اوست. جمعآوری و به چاپ سپرده شد.
سالهای 1368 تا 1372 دوران اوج فعالیت مطبوعاتی شهید آوینی است. آثار او در طی این دوره نیز موضوعات بسیار متنوعی را شامل میشود. هرچند آشنایی با سینما در طول مدتی بیش از ده سال مستندسازی و تجارب او در زمینهی کارگردانی مستند و به خصوص مونتاژ باعث شد که قبل از هرچیز به سینما بپردازد. ولی این مسئله موجب بیاعتنایی او نسبت به سایر هنرها نشد. او در کنار تالیف مقالات تئوریک درباره ماهیت سینما و نقد سینمای ایران و جهان، مقالات متعددی در مورد حقیقت هنر، هنر و عرفان، هنر جدید اعم از رمان، نقاشی، گرافیک و تئاتر، هنر دینی و سنتی، هنر انقلاب و... تالیف کرد که در ماهنامهی "سوره" به چاپ رسید. طی همین دوران در خصوص مبانی سیاسی. اعتقادی نظام اسلامی و ولایت فقیه، فرهنگ انقلاب در مواجهه با فرهنگ واحد جهانی و تهاجم فرهنگی غرب، غربزدگی و روشنفکری، تجدد و تحجر و موضوعات دیگر تفکر و تحقیق کرد و مقالاتی منتشر نمود.
مجموعهی آثار شهید آوینی در این دوره هم از حیث کمیت، هم از جهت تنوع موضوعات و هم از نظر عمق معنا و اصالت تفکر و شیوایی بیان اعجابآور است. در حالی که سرچشمهی اصلی تفکر او به قرآن، نهجالبلاغه، کلمات معصومین علیهمالسلام و آثار و گفتار حضرت امام(ره) باز میگشت. با تفکر فلسفی غرب و آرا، و نظریات متفکران غربی نیز آشنایی داشت و با یقینی برآمده از نور حکمت، آنها را نقد و بررسی میکرد. او شناخت مبانی فلسفی و سیر تاریخی فرهنگ و تمدن جدید را از لوازم مقابله با تهاجم فرهنگی میدانست چرا که این شناخت زمینهی خروج از عالم غربی و غرب زدهی کنونی را فراهم میکند و به بسط و گسترش فرهنگ و تفکر الهی مدد میرساند. او بر این باور بود که با وقوع انقلاب اسلامی و ظهور انسان کاملی چون امام خمینی(ره) بشر وارد عهد تاریخی جدیدی شده است که آن را "عصر توبهی بشریت" مینامید. عصری که به انقلاب جهانی امام عصر(عج) و ظهور "دولت پایدار حق" منتهی خواهد شد.
امام خمینی(ره):
ملت ما نباید هیچ وقت فراموش کند که اگر فداکاری این عزیزان و اگر جانفشانی بهترین عناصر این ملت در میدانهای نبرد نبود،هیچ یک از این آرزوهایی که محقق شد تحقق نمی یافت.
رحمت سرشار خداوند متعال بر شهدای فضیلت،شهدایی که با نثار خون خود،درخت با برکت اسلام را آبیاری نمودند.
حالا که سالها از پیچیدن عطر باروت در فضای شهر ها و روستاهای این سرزمین گذشته،حالا که ما در آرامش بعد از آن طوفان بزرگ،به ماندن و بودن دل خوش کردهایم ،گفتن وشنیدن از خصائل و خصائص مردان بی مثل جنگ،بی شباهت به بازخوانی و بازشنوی حماسههای اسطورهای ایران کهن نیست. گاهی هم این روایتها و حکایتها ممکن است در نگاه اول رنگی از اغراق نیز در خود داشته باشد اما بانگاههای دقیق و عمیق می توانند و بااتکاء به قرائن و شواهد موجود درهمین روایتها پی به حقایقی انکار ناشدنی ببرند،حقایقی که هشت بهار از عمر انقلاب اسلامی ایران رادر خود و با خودعجین کردهاست. در هیاهوی ایام پر مخاطره جنگ تماشای کامل و درستی به جمال جلیل سرداران صحنههای نبرد ممکن نبود اما اکنون که آن غبار به مدد گذشت زمان فرو نشسته می توان به بهانههای مختلف نگاهی به قامت رعنای آن باند بالاهای بهشتی انداخت و به فرهنگ عاشورایی دفاع مقدس بالید.
اکنون یکی ازاین سروقامتان با هیبتی سترگ پیش روی ماست مردی که از مردستان غیرت علوی سربرافراشت و نام خود و ایران اسلامی را برسرزبانها انداخت.
«محمد ابراهیم همت»همان نام رفیع و مینوی است که اکنون سال ها در کنگرههای آسمان هفتم زمزمه می شود و بر خاکریزهای خاطرات دفاع مقدس بیرقی به نشان جاودانگی است. این شماره از یادنامه سطرهای سرخ به یمن و تبرک نام او ترتیب یافته و در هوای نام عزیزش نگاشته شدهاست.
محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهای به دنیا آمد.خانواده محمدابراهیم از راه کشاورزی امورات می گذراندو او نیز از همان کودکی به نوبه خود در کارها به پدر و مادر کمک می کرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمی درروستارابعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سالها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبدادو استکبارپادشاهی. همت که خود از خانوادهای رنج کشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشکار با رژیم ستمشاهی گذاشت و با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی که داشت و به واسطه مبارزه آشکارش با رژیم ،حکم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نکشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه کند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس کرد که باید در جبههها حضورپیداکندو او کردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و به دنبال رشادتها و لیاقتهایی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلکی که به دشمنان وارد آورده بود به یکی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج کرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نکردند. همت در سن28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون که چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگیاش نایل شد و با شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.
حتما باید بروی؛همین الان!
ته قلبم فکر نمی کردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم؟فکر می کردم دعاهای من سد راه او می شود. گاهی که از راه میرسید –دست خودم نبود-مینشستم و نیم ساعت بیوقفه گریه میکردم . حاجی میگفت«ناراحتی من میروم جبهه »می گفتم «نه،!اگر دلم تنگ میشود به خاطر این بود،دلم برایت تنگ نمی شد. همین خوبیهای توست که مرا بیقرار میکند.»
ظاهرا همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند . خودش چیزی نمیگفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا میرود آن را با خودش میبرد. یک روز غروت که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند-هنوز اندیمشک بودیم-خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمیکرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدندگفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید،رفت و دفترچه را جاگذاشت. تابرگردد،من بی کار بودم ،دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بودکه بچه های لشکر برای او نوشته بودند. یکیشان نوشته بود«من سر پل صراط جلو تو را میگیرم. سه ماه است توی سنگرم نشستهام به عشق رویت روی تو...»نامههای دیگر هم شبیه این . وقتی حاجی برگشت گفتم«تو همین الان باید بروی!»گفت«نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمان بود،بهشان گفتم امشب نمیآیم.»گفتم «نه،حتماباید بروی ،همین الان!»حاجی شروع کرد مسخره کردن من که «ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟تو چه میخواهی؟گفتم«راستش من این نامه ها را خواندم. »
حاجی ناراحت شد،گفت«اینها اسراری است بین من و بچه ها،نمی خواستم اینها را بفهمی.»بعد سر تکان داد،گفت«تو فکر نکن من این قدر آدم بالیاقتی هستم .این بزرگی خود بچههاست. من یک گناهی به درگاه خدا کردهام که باید با محبت اینها عذاب پس بدهم.»گریهاش گرفت،گفت«وگرنه ؛من کیام که این ها برایم نامه بنویسند؟»خیلی رقت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود.
حاجی برای رفتنش دعا میکرد ، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیداکرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان –که بعدهاشهید شد. حاجی که آمدند دنبالم ،من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده ،بنایی کردهاند و الان نمیشود آنجا ماندو اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را بازکرد جا خورد،گفت»خانه چرا به این حال و روز افتاده؟»
انگارهیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول نکرد،گفت«دوست دارم خانه خودمان باشیم.»رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق رازد و تو صورتش نگاهکردم،دیدم پیر شده . حاجی باآن که بیست و هشت سال داشت همه فکر میکردند جوان بیست و دو سالهاست، حتی کمتر،اماآن شب من اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده،روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه گفتم «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟» حاجی خندید،گفت«فعلا این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد،کلهام را میکند!»و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت«بیا بنشین این جا،با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو میدانی من الان چی دیدم؟»گفتم «نه!»گفت«من جدایی مان را دیدم. »به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه ها حرف می زنی!»گفت«نه،تاریخ را ببین. خداهیچ وقت نخواسته عشاق ،آنهایی که خیلی به هم دل بستهاند،با هم بمانند»من دل نمیدادم به حرفهای او ،و جدی نمیگرفتم ،گفتم «حالا ما لیلی و مجنونیم؟»حاجی عصبانی شد،گفت«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب میخواهم با تو حرف بزنم . در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودی یا خانه پدری من،نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو و بچهها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید،راحت باشید»بعد من ناراحت شدم ،گفتم «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان،حالا...»حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند،گفت«نه ،این طورها که نیست ،من دارم محکم کاری میکنم،همین.»
فرداصبح،راننده بادو ساعت تاخیرآمد دنبالش ،گفت«ماشین خراب است باید ببرم تعمیر.»حاجی خیلی عصبانی شد ،داد زد«برادر من ،مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها راچشم به راه میگذاشتم.»از این طرف ،من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر میماند.با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق میکند. همیشه می گفت«تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که مساله شما را برای خودم حل کنم مطمئن باش آن وقت،وقت رفتن من است.»
نقش شهید در کردستان و مقابله با ضد انقلاب
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بیامان و همه جانبهای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان میداد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه میکردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی ماه 1360 (با فرماندهی مدبرانه او)، 25 عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
همت و عشق به شهادت
توی راه پله نشسته بود و به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت:«امروز توی راهپیمایی من رو نشونه رفتن ولی اشتباهی غضنفری رو زدن»
انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. اشکهایش را پاک کرد و بلند شدو گفت:«فکرکردن با کشتن من نمیتونن جلوی مارو بگیرن»جلو آمد. دستم را فشردو گفت«حالا به هشون نشون میدیم.»و از خانه زد بیرون.
خدمت به مردم عبارت است!
دو ساعت بود پیچ را با پیچ گوشتی سفت نگهداشتهبودم. موتور برق باید روشن میماند که مردم فیلم را ببینند. نمیدانم چه اشکالی پیداکرده بود. هی خاموش میشد من هم مامور روشن نگهداشتنش بودم هرچی گفتم:«ابراهیم!بذار این رو بدیم تعمیر،بعدا...»میگفت:«نه!همین امروز باید مردم این فیلم رو ببینن. »داشت موتور برق رامیگذاشت پشت ماشین.میخواست برود یک روستای دیگر. میگفت جمعیت زیادی دارد،میخواست آنجاهم فیلم را نشان بدهد.رفتم جلو و دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم «داد!الان دو ساله داری توی دهات فیلم نشون میدی،تا حالا دیگه هر چی قرار بود از انقلاب بدونن فهمیدن. اگه راست میگی بیا برو پاوه. »
همت مرد جبهه ها بود
اولین دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی در حال شکلگیری بود.به ابراهیم گفتم:«خودت و آمادهکن،مردم تو رو می خوان.»چند باری بود که راجع به این مساله با او صحبت کردهبودم ولی او جوابی نمیداد. آن روز گفت«نمیتونم . خداحافظی شب عملیات بچههارو با هیچی نمیتونم عوض کنم.»
آیا همت مستجاب الدعوه بود؟
«بابایی،اگه پسر خوبی باشی،امشب به دنیا میآی. وگرنه،من همهش توی منطقه نگرانم. »تا این راگفت،حالم بدشد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان . توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد. شبانه از بیمارستان آمدم خانه . دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است،بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون،آن قدر گریه کردهبود که توی چشم هایش خون افتادهبود. کنارم نشست و گفت«امشب خدامن رو شرمندهکرد. وقتی حج رفته بودم،توی خونه خداچند آرزو کردم . یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست نباشم،حتی برای یک لحظه . بعد،از خداتورو خواستم و دو تاپسر. برای همین،هر دو بار میدونستم بچهمون چیه. مطمئن بودم خداروی من رو زمین نمی اندازه. بعدش خواستم نه اسیر بشم و نه جانباز . فقط وقتی از اولیائ الله شدم ،در جاشهید شوم.»
در انتظار وصل
چنگ زد توی خاکها و گفت«این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم»اصلا همت چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود،همیشه میگفت:«دوست دارم بمونم و اونقدر دردبکشم که همه گناهام پاک بشه »میگفت:«دلم میخواد زیاد عمرکنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.»ولی این روزها از بچه ها خجالت میکشید. میگفت:«نمیتونم جنازههاشون رو ببینم»ماندن برایش سخت شدهبود. گفتم :« این چه حرفیه حاجی؟قبلاهر کی از این حرفها میزد؛میگفتی نگو.حالاخودت دارن میگی.»انگار دردوجودش را گرفته باشد،مشتش را محکم تر کرد و گفت:«نه. من مطمئنم.»
همت ،عباس هور
آقامرتضی! یه نفر رو بفرست خط ببینیم چه خبره. هرکس میرفت،دیگه برنمیگشت و همان سه راهی که الان میگویند سه راهی همت. خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند. آقامرتضی سرش راپایین انداخت و گفت«دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده»حاجی بلندشد و گفت«مثل این که خدا طلبیده»و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه ها از شدت عطش ،قمقمه ها رامیزدند لب هور،جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده میکردند. روی یک تکه از پلهای که آن جاافتاده بود سوارشد .هفت،هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب راکنار میزد و میرفت جلو؛وسط آب،زیرآتش. آن جاآب زلال تر بود. قمقمههای را یکی یکی پر کرد و برگشت.
روز وصل
از موتور پریدیم پایین جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیرآبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. جثهریزی داشت،ولی مشخص نبود کیاست و صورتش رفته بود. قرارگاه وضعیت عادی نداشت و آدم دلش شور میافتاد. چادر سفیدوسط سنگر رازدم کنار. حاجی آن جاهم نبود. یکی از بچههاش راکشیدطرف خودش و یواشکی گفت«از حاجی خبرداری؟میگن شهید شده. »نه امکان نداشت خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک دفعه برق از چشمش پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدم پشت موتورکه راه آمده رابرگردیم . جنازه نبود،ولی رد خون تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتید«بروید معراج،شاید نشانی پیداکردید. »بادگیر آبی و شلوار پلنگی ،زیپ بادگیر را باز کردم،عرقگیر قهوه ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسوول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم. هواسنگین بود. هیچ کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسیجیها دنبال او. حیفم آمد دو کوهه برای آخرین بار حاجی رانبیند. ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او . وقتی برمیگشتیم،هر چه دور ترمیشدیم ،میدیدیم کوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمی آورند.
بیسیمچی ،گوشی بیسیم را به دست حاج همت میدهد . میگوید:«باشماکار دارند.»حاج همت ،گوشی رامیگیرد:همت...بگوشم...»
در همان لحظه ،خمپارهای زوزه کشان میآید. بازهم بیسیمچی میترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره،بازهم دل او را فرو ریخته. خمپاره کمی دورترمنفجرمیشود. صدای مهیب انفجار،پردههای گوش بیسیمچی را میلرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره میارزد. غباری غلیظ همراه باترکشهای داغ به طرف آن دو پاشیده میشود.همه اینها دریک چشم برهم زدن اتفاق میافتد حاج همت بدون این که از جایش تکان بخورد،بالبخند به بیسیمچی نگاه میکند و به صحبت ادامه میدهد. بیسیمچه خودش رابه زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است وقتی گردو غبار می خوابد،به یاد حاج همت میافتد. از جا بر میخیزد . وقتی حاج همت چشم در چشم او میدوزد،از خجالت سرش را پایین میاندازد و در فکر فرو میرود. او به ترس و دلهره خودش فکر میکند و به شجاعت حاج همت. او خیلی سعی کرده ترس رااز خودش دور کند،اما نتوانسته. وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده میشود،انگار صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده میشو د. زانوها خود به خود شل می شوند،قلب به تپش میافتد و بدن نقش زمین میشود. بیسیمچی خیلی با خود کلنجاررفته تا بر ترسش غلبه کند؛اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. در بیابان ،حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی،وحشت کمی نبود.از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تاصبح شد؛اما باز هم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد؛ولی هربار که میخواست لب باز کند،شرم و خجالت مانع از این کار میشد. او حالا دیگر از این وضع خسته شده. دل را به دریا زده،سؤالی را که میبایست مدتها پیش میپرسید،حالا میپرسد:«من چرامیترسم؟شما چرا نمیترسی؟راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم؛امابه خدادست خودم نیست. مگر آدم میتواند جلوی قلبش رابگیردکه تندتندنزند؟اگرمیتواند به رنگ صورتش بگوید زردنشو؟ اصلامن بیاختیار روی زمین دراز میکشم. کنترلم دست خودم نیست...»پیش از آن که حرفهای بیسیمچی تمام شود،حاج همت که گویی از مدت ها قبل منتظر چنین فرصتی بوده ،دست میگذارد روی شانه او و با لبخند. مهربانی میگوید:«من هم یک روزن مثل تو بودم. ذهن منهم یک روزی پر بود از این سؤالها؛اما سرانجام امام جواب همه سؤالهایم را داد. »
-امام،جواب سؤالهای شمارا داد؟!
-بله...امام خمینی!اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز باچند تا از جوانهای شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که میخواهیم امام را ببینیم . گفتید الان نزدیک ظهر است. امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم :از راه دور آمدهایم. به هر ترتیب که بود،ما راراه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتشان گوش میدادیم که یک دفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره،همه از جا پریدند،به جز امام. امام در همان حال که صحبت میکرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدامیترسید. ما از غیر خدا. آن جا بود که فهمیدم هرکس واقعا از خدا بترسد،دیگر از غیر خدا نمی ترسد...و هرکس از غیر خدا بترسد،از خدا نمیترسد.
از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.
از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچهها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله – معروف به مسجد سید – میرفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذانگو و مکبر مسجد شد.
حسین در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظهای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعه جزوهها و کتب اسلامی نشان داد.
در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عدهای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام میخواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: «این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.»
در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانهها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی کار انقلاب و تشکل انقلابیون محل بودند.
شهید حاج حسین خرازی از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان بود و لحظهای آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامی و استعدادی که در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت.
دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئهای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله کردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی که به کردستان رفت، بعد از رشادتهایی که در زمینه آزاد کردن شهر سنندج (همراه با شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاکتیکی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت که قوی ترین گردان آن زمان محسوب میشد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.
شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یکسال خدمت صادقانه در کردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.
خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانهای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچههای رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عملیات و جانفشانی بودند.
در عملیات شکست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقی ها با نصب آن دو پل بر روی رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد.
شهید خرازی در آزاد سازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه های رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمندانه طریق القدس بود که تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت.
در عملیات فتح المبین دشمن را در جاده عین خوش با همان تدبیر فرماندهی اش حدود 15 کیلومتر دور زد و یگان او در عملیات بیت المقدس جزو اولین لشکرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسید و در آزاد سازی خرمشهر نیز سهم بسزایی داشت.
از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشکر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.
در عملیات خیبر که توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگافزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقبنشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.
از بیمارستان یزد – همانجایی که بستری بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شدهام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بکشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها که مرخص شدم خودم به دیدارتان میآیم.
در عملیات والفجر 8 لشکر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده، لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پیچیدهترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.
در عملیات کربلای 5 در جلسهای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این یکی از آن عملیات های عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است.
لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم – از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت – شکست سختی به عراقیها وارد آورد. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمند گان مهم بود که علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند.
هدایت نیروهای خط شکن در میان آتش و بیاعتنایی او به ترکشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.
شهید خرازی با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت میکرد.
روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینهزنی و عزاداری میپرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند.
او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کمنظیری داشت. با همه مشکلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.
حساسیت فوقالعادهای نسبت به مصرف بیتالمال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش میکرد و میگفت: وسایل و امکاناتی را که مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه میکنند و به جبهه میفرستند بیهوده هدر ندهید، آنچه میگفت عامل بود، به همین جهت گفتارش به دل مینشست.
حاج حسین معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و از اهتمام به آموزش نظامی برادران و تربیت کادرهای کارآمد غافل نبود.
نیمههای شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشکر سرکشی نموده و حتی نحوه خوابیدن آنها را کنترل میکرد. گاه، اگر پتوی کسی کنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روی او میکشید.
او به وضع تدارکات رزمندگان به صورت جدی رسیدگی میکرد.
شهید خرازی یک عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمیشد.
او معتقد بود: هرچه میکشین و هرچه که به سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
دقت فوقالعادهای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان میآورد که: سهلانگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.
دائماً به فرماندهان ردههای تابعه سفارش میکرد که در امور مذهبی برادران دقت کنند.
همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجیها، خاکی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بیپیرایگی از ویژگیهای او بود.
درود بر او که صادقانه در میدان خونبار جهاد فی سبیلالله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خیل اولیای خاص الهی راه کمال پیمود و با عزت و افتخار به سوی ملکوت اعلی و سراپرده قرب الی الله عروج نمود. «طوبی لَهُم و حُسنُ مَآب.»
آری، شهید خرازی قبل از شهادت نیز شهید زنده بود. او با چهره محبوبش و سیمای نورانیش حکایت از جهشی جدید و تقربی نوین برفراز قلل بلند عزت و کرامت به مقام عندالرب شتافت.
مهندس میرحسین موسوی:
خرازیها رفتند تا هنر راست قامت بودن و فن نمایش زیستن و درس زیبا مردن را به ما بیاموزند.
هنر خرازیها فتح خرمشهر و بستان نیست؛ شهادت، هنر مردان خداست؛ مرگی هنرمندانه و حیاتی جاودانه.
سردار فرماندهی کل سپاه :
ما برادر عزیزی را از دست دادهایم و چه مشکل است دنیا را تحمل کردن بعد از رفتن این عزیزان، خدایا! حسین خرازی ما را در آخرت نزد صدیقین قرار بده و یاد او را به دل ما پایدار ساز.
او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوقالعادهاش هیچگاه احساس کمبود نمیکرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی مینمود.
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمیشد به پشت جبهه انتقال یابد.
در عملیات کربلای 5 ، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پییگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید. سردار دلا وری که همواره در عملیات ها پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.
او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبههای ها بود و وقتی به خط مقدم میرسید گویی جان دوبارهای مییافت؛ شاد میشد و چهرهاش آثار این نشاط را نمایان میساخت.
شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفتهاش آنچنان از زلال مکتب حیاتبخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاستبازی و جاهطلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمییافت.
این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفههای سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.
رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا در مورد ایشان میفرمایند:
او (حسین خرازی) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخیرهای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانهروزی برای خدا و نبرد بیامان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.
درود بر او و بر همه همسنگرانش که خود نامش حسین بود و لشکرش نیز همنام مولایش امام حسین(ع).
******************************************************************************
یکی از شهدای ذاکر شهید ابراهیم هادی است که خیابان 17 شهریور به عکس او مزین است.یک شهیدی هم هست که خیلی ها معتقدند او ابراهیم دوم است نامش رضا هوریا است، او به همراه حاج داود نیازی مسوول تدارکات و پشتیبانی گردان میثم بود. جریان آشنایی رضا هوریا و ابراهیم هادی به دبیرستان ابوریحان بر می گردد.یک روز با داود نیازی و محمود ژولیده و ابراهیم هادی و رضا هوریا نشسته بودیم که رضا تعریف می کرد، زمانی که دبیرستان بودیم، داشتیم با ابراهیم بازی می کردیم که از قضا یک دفعه اذان شد در همان حال دیدم ابراهیم توپ را گرفت و شروع کرد به اذان گفتن، رضا می گفت من رفتم وضو بگیرم و بعد وقتی وارد نمازخانه مدرسه شدم دیدم ابراهیم با 4 نفر دیگر دارند نماز جاعت می خوانند و ابراهیم هم امام جماعت است اصلاْ به ذهنم نمی رسید که ابراهیم وضو داشته باشد، وقتی نماز تمام شد ابراهیم گفت بازی مساوی تمام شد.در همان حال گفتم حاج آقا ببخشید شما کی وضو گرفتید، آقا ابراهیم جواب داد اولاْ من حاج آقا نیستم ، ابراهیم هادی هستم ثانیاْ من همیشه وضو دارم شما هم اگر میخواهی با ما رفیق باشی بهتر است که همیشه با وضو باشی.رضا هوریا می گفت این طور بود که ما با آقا ابراهیم آشنا شدیم.
جریان تیر خوردن ابراهیم هم به همان اذان گفتنش ربط دارد.وقتی ابراهیم تیر خورد من به همراه 4 نفر از بچه ها به کرماشاه رفتیم، چون ابراهیم در گیلان غرب تیر خورده بود. یکی از بچه ها به نام علی بلند دل گفت وقتی عراقیها آتش سنگینی روی ما ریختند، فرمانده ارتش و معاونش با بچه های ما از جمله حاج حسین الله کرم و ابراهیم حسامی و شهید ابراهیم هادی روی ارتفاع آن منطقه نقشه را پهن کردند و مشغول بررسی موقعیت منطقه بودند تا برای عملیات آماده بشوند در هین حال اذان شد و دیدیم که آقا ابراهیم،نوک آن ارتفاع ایستاد و شروع کرد به اذان گفتن، سرهنگ ارتش با عتاب به حاج حسین الله کرم گفت که شما اصلاْ به حرف ما گوش نمی دهید و کار خودتان را می کنید و...
وقتی که اذان به «اشهد ان علیاْ ولی الله» رسید دیدیم آقا ابراهیم چیزی نمی گوید، رفتیم جلوتر و دیدیم که تیر به حلقش اصابت کرده زود خودمان را به آن ارتفاع رساندیم و دیدیم ابراهیم افتاده و دهان و پشتش پر از خون است، در همان حال دیدیم که از ته دره صدایی دارد می آید نزدیکتر شدیم دیدیم 20 یا 30 عراقی پارچه سفید به دست گرفته و صدا می زنند "دخیل خمینی" یکی از بچه ها که نامش جعفر بود و بچه ایلام بود و بعداْ هم شهید شد عربی بلد بود رفت جلو و گفت عراقیها می گویند به ما گفته اند ایرانیها مجوسی و آتش پرست هستند ولی با این صدای اذان فهمیدیم شما مسلمان و شیعه هستید،یکی از این عراقیها در بین بچه ها ماندگار شد و خیلی ها هم به آقا ابراهیم خورده می گرفتند که این نفوذی است ولی آقا ابراهیم می گفت این طور نیست و همین طور هم شد و او در عملیات زین العابدین به درجه رفیع شهادت رسید.
آقا سید ابو الفضل می گفت از جمله خصوصیات ابراهیم هادی این بود که علاوه بر ورزشکار بودن مستحبی را ترک نمی کرد از جمله این که همیشه حنا می گذاشت و پنجشنبه ها ناخنهایش می گرفت و 2 تا از ناخنهایش را هم جمعه صبح می گرفت، هر کجای عالم که بود ظهر و غروب اذان می گفت، همیشه دائم الوضو بود چون وضو نمی گذارد آدم عصبانی بشود و لذا امام صادق (علیه السلام) فرمودند وقتی که عصبانی می شوید اگر ایستاده اید بنشینید و اگر نشسته اید بخوابید و اگر خیلی اذیت می شوید وضو بگیرید چون وضو به انسان آرامش می دهد.
جریان دیگری از شهید حاج ابراهیم هادی برمی گردد به زمانی که حاج محمد شهبازی تازه عکس ابراهیم هادی را در خیابان 17 شهریور کشیده بود، در آن زمان یکی از بازاری های تهران وقتی ازآنجا عبور می کرد عکس آقا ابراهیم را دیده بود و به محمد شهبازی گفته بود این عکس اسمش یدالله است نه هادی! برای حل این مشکل یک روز من به آنجا رفتم، جریان از این
قرار بود که آقا ابراهیم برای اینکه خودسازی کند در هفته چند روزی را در بازار تهران کارگری می کرد
.